مبارز سیاه‌پوستی که رهبر انقلاب «شهید» خطابش کرد

مبلغ/ مالکوم ایکس، رهبر مسلمانان سیاه‌پوست آمریکا بود که رهبر انقلاب در کنفرانس حمایت از انتفاضه فلسطین، از او با عنوان «شهید» یاد کردند. این گزارش گوشه‌هایی از زندگی مالکوم ایکس را روایت می‌کند.

به گزارش «مبلغ» به نقل از مهر، پنج سال پیش بود که مقام معظم رهبری در ابتدای سخنان خود در کنفرانس بین المللی حمایت از انتفاضه فلسطین به سالروز ترور مالکوم ایکس رهبر فقید مسلمانان سیاه پوست آمریکا اشاره کردند و با به کار بردن واژه «شهادت» جایگاه او را یادآور شدند. ایشان در آن مقدمه از حاضران در کنفرانس تهران خواستند برای شادی روح مالکوم ایکس فاتحه‌ای قرائت کنند و او را یادآور شوند. ایشان فرمودند: «چون امروز سالروز شهادت مالکوم ایکس رهبر مسلمانان آمریکاست، از حضار محترم خواهش می‌کنم یک حمد و قل هوالله برای روح آن شهید بخوانند». اما مالکوم ایکس که بود و چه کرد؟ چه چیزی جایگاه این مسلمان سیاه‌پوست آمریکایی را در تاریخ مسلمانان آمریکا با اهمیت کرده و بعد از گذشت ۵۷ سال از ترور او همچنان نام او را زنده نگاه داشته است؟

تولد و نام مالکوم

مالکوم ایکس در ۱۹ می ۱۹۲۵ میلادی در نبراسکای آمریکا به دنیا آمد. «مالکوم لیتل» نام اصلی مالکوم ایکس بود که آن را بعد از پیوستن به گروه «امت الإسلام» برای خود انتخاب کرد. او در جریان سفر حج، باری دیگر نام خود را عوض کرد و نام اسلامی «الحاج مالک الشباز» را بر خود گذاشت و بر این نام افتخار می‌کرد.

خانواده

خانواده مالکوم خانواده‌ای پرجمعیت بود و او هفتمین فرزند خانواده بود. شاید بتوان ریشه فعالیت‌های اسلامی او را متأثر از پدرش «ارل لیتل» دانست که کشیشی مذهبی بود و برای حقوق مدنی سیاهپوستان فعالیت می‌کرد. بعد از تولد مالکوم آنها برای زندگی بهتر دو بار محل زندگی را تغییر دادند و بار دوم بود که عازم لانسینگ مرکز میشیگان شدند. پدر مالکوم، ارل لیتل، آنجا در کلیسا مشغول به کار شد و به ترویج اندیشه‌های مارکوس گاروی رهبر ملی‌گرای سیاهان پرداخت، اما به دلیل فعالیت‌های گسترده در کسب حقوق پایمال شده سیاه پوستان بارها از جانب سازمان‌های سیاسی وابسته به سفیدپوستان به مرگ تهدید شد و پیوسته مورد حمله و کینه گروه‌های نژادپرست از جمله «کوکلاکس‌کلان» ها بود.

کوکلوکس‌کلان‌ها کیستند و چه دشمنی با سیاه‌پوستان دارند؟

با پایان یافتن جنگ‌های داخلی آمریکا موسوم به جنگ‌های انفصال که به آزادی سیاهان و لغو برده‌داری انجامید، موج نفرت از سیاهان در ایالات جنوبی بالا گرفت و باعث رشد تدریجی نهضت ضد سیاهان شد. این نهضت با ضرب و جرحِ گاه و بیگاه سیاهان، ترور آنان و تخریب خانه و کاشانه‌شان و سرقت اموال آنان و وارد آوردن انواع فشار و سختی علیه سیاهان تصویر سیاهی از نژادپرستی در آمریکا را نشان داد.

۲۴ دسامبر سال ۱۸۶۵ میلادی بود که سازمان تروریستی کوکْلوکْسْ‌کِلان (Ku Klux Klan) توسط جمعی از نژادپرستان متعصب تروریست و با هدف نابودی و ارعاب سیاه‌پوستان در جنوب آمریکا تأسیس شد. این سازمان به‌سرعت توسعه یافت و گروه گروه مردمی که از برده‌داری محروم شده بودند به این سازمان مخوف پیوسته و پس از مسلح شدن به جان سیاهان افتادند.

فعالیت سازمان کوکلوکس‌کلان به معنی حصار قبیله یا گروه دایره که آشکارا نامی نژادپرستانه است، در سال‌های ۱۸۶۶ تا ۱۸۶۹ شدت بسیار بیشتری گرفت و هزاران سیاه‌پوست آمریکا به دست اعضای این فرقه به‌طرزی فجیع به قتل رسیدند. اعضای کوکلوکس کلان، شب‌هنگام، ماسک سفید مخصوصی بر چهره زده لباس بلندی مانند کفن سفید بر تن می‌کردند و نوعی کلاه سفید نوک‌تیز به سر می‌گذاشتند. آنان هر شب که دستور ترور و قتل داشتند، ابتدا مراسم مخصوصی را به جا می‌آوردند. در آن مراسم آنان به دور یک صلیب چوبی که ارتفاع آن به بیش از سی متر می‌رسید حلقه می‌زدند و شاهد سوختن آن می‌شدند و با هم سرود مذهبی می‌خواندند.

هر شب که مردم آمریکا چنین مراسمی را نظاره می‌کردند، فردایش شاهد چنین جسد سیاه‌پوست در داخل جوی‌های آب، زیر پل‌ها و یا در نقاطی دور از شهرها بودند. سازمان کوکلوکس کلان که مخالف آزادی اجتماعی سیاه‌پوستان آمریکا بود، فعالیت‌های جنایت‌کارانه خود را برای قتل سیاهان و ترور کسانی که موافق آزادی اجتماعی سیاهان بودند، بار دیگر در شانزدهم اکتبر ۱۹۱۵ آغاز کرد. این فعالیت‌ها طی دهه‌های پس از آن با شدت و ضعف ادامه یافت اما در طول دهه ۱۹۶۰ کارنامه خون‌باری از کوکلوکس کلان ارائه شد.

نفوذ کوکلوکس‌کلان‌ها در دولت آمریکا

دولت‌های آمریکا که همگی بدون استثنا، مجری سیاست‌ها و تمایلات نژادپرستانه بوده‌اند، نه‌تنها از آغاز تشکیل این فرقه جنایت‌کار در قرن نوزدهم تاکنون حاضر نشده‌اند آن را توقیف کنند، بلکه تا امروز هیچیک از اعضای این سازمان مجازات نشده‌اند و گاه چهره‌های سرشناس این تشکیلات به‌عنوان مقامات دولتی در هیئت حاکمه آمریکا، پست‌های مختلفی را در دست داشته‌اند. به‌طوری که در سال ۱۹۲۴ در کنگره حزب دموکرات، از حدود ۱۰۰۰ نماینده، ۳۴۳ نفر از اعضای کوکلوکس‌کلان بودند. دهه ۱۹۲۰ اوج کامیابی کوکلوس‌کلان بود. برخی از شاخه‌های بومی این گروه دست به پاره‌ای به دار کشیدن‌های بی دادرسی و دیگر کنش‌های خشن زدند. اکنون نیز سازمان مزبور که از سوی اتحادیه‌های بزرگ مالی آمریکا حمایت می‌شود، به‌صورت یک تشکیلات رسمی مذهبی، دارای شعبه‌هایی در سراسر ایالات متحده است. این در حالی است که آمریکا همواره از شعار دفاع از حقوق بشر دم می‌زند و خود را مهد آزادی و برابری عنوان کرده است!

دشمنی کوکلوکس‌کلان‌ها با خانواده مالکوم

خانواده مالکوم و پدر او به خاطر فعالیت‌های حمایت‌گرانه از سیاه‌پوستان همیشه مورد حمله و توهین کوکلوکس‌کلان‌ها بودند. مالکوم یکی از حملات این گروه که به خاکستر شدن خانه‌شان منجر شد را این‌طور توصیف می‌کند: «کابوسی که هرگز در ذهنم نمی‌میرد. شبی از شب‌های سال ۱۹۲۹ بود. کوچک‌ترین خواهرم ایوون تازه به دنیا آمده بود. ما همه خواب بودیم. از خاطرم نمی‌رود که ناگهان چیزی مرا به بالا پرتاب کرد. چشم که باز کردم، خودم را دنیایی از آتش و دود دیدم. صدای تپانچه‌ها با فریاد آدم‌ها در هم آمیخته بود. هرج و مرج عجیبی بود، شعله‌های آتش همه جا زبانه می‌کشید. سفیدها خانهٔ ما را به آتش کشیده بودند. پدرم، دشنام‌گویان، با تپانچهٔ خود آن‌ها را هدف قرار می‌داد. برای فرار از آن جهنم یکدیگر را به زمین می‌انداختیم و از روی هم می‌گذشتیم. مادرم در حالی که نوزاد خود را در آغوش داشت، با آنکه شعله‌ها همه جا زبانه می‌کشید و جرقه‌های آتش به هر سو پراکنده می‌شد، از میان شعله‌ها گذشت تا قبل از فرود آمدن سقف فرزندش را نجات دهد. فراموش نمی‌کنم، ما تمام آن شب را، عریان و بی‌پناه زیر طاق آسمان، گریان وحشت‌زده سرکردیم. مأموران آتش‌نشانی و پلیس‌های سفید نیز آمدند، اما ایستادند که تماشا کنند خانه تا کف می‌سوزد و تلی از خاکستر می‌شود».

همین رخداد بود که باعث شد تا ارل لیتل به همراه خانواده‌اش به حومه شرقی لانسینگ نقل مکان کنند. سال ۱۹۳۱ و در همین خانه بود که ارل لیتل، پدرش، در شش سالگی مالکوم بعد از یک مشاجرهٔ خانوادگی با همسرش لوییز با عصبانیت از خانه بیرون رفت و این آخرین‌باری بود که خانواده‌اش او را می‌دیدند. افرادی به ارل حمله کردند و بعد از قتل او جمجمه‌اش را زیر چرخ‌های اتومبیل له کردند. بیمه از تأمین هزینه‌های کفن و دفن ارل و هچنین مخارج زندگی خانوادهٔ لیتل سر باز زد و اعلام کرد که او خودکشی کرده‌است. مادر خانواده بعد از این مجبور شد با سختی و اشتغال به کارهای طاقت‌فرسا و عموماً از طریق کار در خانهٔ سفیدپوستان هزینه‌های زندگی را تأمین کند. بعد از آنکه مردم متوجه شدند او بیوهٔ ارل لیتل است، از حضور او در خانه‌هایشان خودداری کردند. همه این مشکلات بود که مادر مالکوم بعد از مرگ پدر خانواده دچار افسردگی شدید شد، به مؤسسه روان درمانی منتقل شد و فرزندانش نیز به پرورشگاه و یتیم‌خانه رفتند. اینجا بود که خانواده مالکوم به معنای واقعی از هم پاشیده شد و هر کدام از آنها را روانه یتیم‌خانه و خانه‌ای دیگر کرد.

از مدرسه تا زندان

کشته شدن پدر و بیماری مادر شرایط سخت و پیچیده‌ای فراروی مالکوم قرار گرفت. مالکوم دوران کودکی را در فقر و یتیمی پشت سرگذاشت اما امیدوار بود که بتواند با درس خواندن به شغل مورد علاقه‌اش یعنی وکالت برسد تا هم مشکلات مالی‌اش را برطرف کند و هم از حقوق سیاهان دفاع کند. روزی معلم انگلیسی، آقای استروسکی، از مالکوم خواست تا بعد از اتمام درس کلاس را ترک نکند تا در مورد آینده با او صحبت بکند مالکوم صحبت‌های آن روز با این‌طور روایت می‌کند: معلم به من گفت «مالکوم تو باید خط زندگی‌ات را مشخص کنی. هیچ وقت به آن فکر کرده‌ای؟». حقیقت آن بود که تا آن روز هرگز به این مسئله نیندیشیده بودم، ولی بدون تأمل پاسخ دادم: «آره، به این موضوع فکر کرده‌ام و دلم می‌خواهد که حقوق بخوانم.» آن روز در لانسینک قاضی یا پزشک سیاه نبود تا الگویی برای آرزوی من باشد، اما می‌دانستم که یک قاضی دیگر ناچار به شستن ظرف نیست. پس از شنیدن پاسخم، خطوطی از تعجب بر چهره آقای استروسکی نقش بست، بعد در حالی که روی صندلی‌اش لم داده و دست‌ها را در پشت سرهم قفل کرده بود، با تبسم گفت: «مالکوم، ما باید واقع‌بین باشیم، سو تفاهم نشود، ما همه تو را دوست داریم. تو این را می‌دانی. اما باید این حقیقت را بدانی که تو یک سیاه‌پوستی. حقوق‌دان بودن! هدف مناسبی برای یک کاکاسیاه نیست! به کاری فکر کن که برای آن ساخته شده‌ای. دست‌های تو برای کار و برای ساختن ساخته شده‌است. کارگاه نجاری تو می‌تواند مورد تحسین همه قرار بگیرد. چرا نجاری هدف تو نیست؟ مردم تو را به عنوان یک انسان دوست دارند، کار که اهمیتی ندارد». و در کسری از ثانیه بود که همه رویاهای او فرو ریختند. معلم ریاضی در کنار لحن محبت‌آمیزش چیزی از توهین و تحقیر کم نگذاشته بود؛ هم او را کاکاسیا خطاب کرده بود و هم او را از ادامه تحصیل و آرزوی وکالت ناامید کرده بود. همین سرکوب‌ها و تحقیرها بود که باعث شد مالکوم کمی بعد از مدرسه اخراج شود و تصمیم بگیرد که آزاد زندگی کند. او از بوستون به نیویورک رفت و در این دوره با کنار گذاشتن هرگونه قید و بندی، یک دوره بی بند و باری را در جامعه آن روز آمریکا تجربه کرد.

قمار بر سر جان در رولت روسی

طی سال‌های ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۶ یعنی حد فاصل ۱۶ تا ۲۱ سالگی مالکوم، دوره‌ای پرالتهاب برای او بود. در مورد این دوره، نقل قول‌های متفاوتی وجود دارد که می‌گویند او حلقۀ مرکزی محفلی بوده که در برگزاری مراسم ویژۀ قمار رولت روسی شرکت داشته است. گروهی که اکثر آنان از ثروتمندان علاقه‌مند به قمار بودند، در نقطه‌ای دور از چشم پلیس جمع می‌شدند، شخصی در میان جمع حاضر می‌شد و یک گلوله که داخل هفت تیر قرار می‌داد و حاضران بر سر اینکه او پس از چرخاندن تیردان رولور و قرار دادن آن روی شقیقه و شلیک کردن کشته خواهد شد یا نه شرط می‌بستند. شرطی بر سر مرگ و زندگی، شرطی شش به یک برای ادامۀ حیات یک سیاه پوست بزهکار بی‌ارزش. مالکوم هسته و مرکز این شرط‌بندی بود. او بود که بریده از دنیا و با دستاری بر چشمان در میان جمع حاضر می‌شد تا با به خطر انداختن جان خود، حاضران را سرگرم کند.

مالکوم پس از بازگشت از بوستون هنگامی که برای فروختن یک ساعت دزدی به جواهرفروشی رفت، به دام پلیس گرفتار شد و با جستجوی آپارتمان مالکوم وسایل دزدی بسیاری اعم از کت خز و جواهرات مسروقه و زرادخانه کوچکی از اسلحه، در خانه او کشف شد. جالب اینکه حکم معمول برای سرقت دو سال بود، اما قاضی از این‌که او دختران سفیدپوست را به همدستی واداشته بود، عصبانی شد و برایش حکم ده سال زندان را صادر کرد! مالکوم در سال ۱۹۴۷ در ۲۰ سالگی به زندان افتاد و به دلیل ضدیتش با مذهب در زندان لقب شیطان گرفت. در زندان با «بیمبی» آشنا شد که سرآغاز تحول در زندگی مالکوم شد. بیمبی سیاهپوست و سارق سابقه‌داری بود که سال‌های زندان از او مرد فرزانه‌ای ساخته بود. یک کتاب‌خانه متحرک که حتی نگهبان‌ها و زندان‌بانان نیز در مورد هر چیزی از او سوال می‌کردند.

از زندان تا آشنایی با اسلام

در زندان بود که مالکوم ایکس در کنار مطالعه و آشنایی با دیگر مسلمانان مثل بیمبی، با جمعیتی به نام «ملت اسلام» آشنا شد و به عضویت آن درآمد. او در دوران زندان به یاد دوران دبیرستان مجدداً به تحصیل روی آورد. مالکوم این نقطه عطف را حاصل گفت‌وگویش با برادرش «رجینالد» که عضو سازمان اسلامی بود، می‌داند. با آشنایی بیشتر با تعالیم رهبر سازمان ملت اسلامی به نام «الیجا محمد» بیش از پیش به این سازمان علاقه‌مند شد و به همین دلیل پسوند نام خانوادگی خود را از «لیتل» که نشان بردگی بود، به «ایکس» نشانه نام قبیله فراموش شده‌اش تغییر داد.

دوران محکومیت از مالکوم ایکس انسان دیگری ساخت. او آموخت که هیچ‌گاه برای آموختن دیر نیست، حتی اگر گرفتار میله‌های زندان باشد. او با برنامه‌ریزی برای اوقات فراغت خود در زندان، به مطالعات پردامنه علمی و مذهبی پرداخت. مسلمانان زندانی آمریکا از اسلام گفتند و مالکوم شنید، از الله گفتند و مالکوم اندیشید. آموزه‌هایی چون اتحاد، برادری و برابری آرام آرام دریچه‌ای به روی مالکوم گشود و دریافت که در این دین برتری به پاکی و تقواست، نه به رنگ پوست.

آزادی از زندان و شروع فصل تازه‌ای از زندگی مالکوم

در ۱۹۵۲ میلادی با عفو مشروط از زندان آزاد شد و فعالیت‌هایش انسجام و قوت بیشتری گرفتند. دیری نپایید که مالکوم به عنوان سخنگوی سازمان ملت اسلامی منصوب شد و به دستور ریاست سازمان مأمور ساخت مساجد متعددی در ایالت‌های دیترویت، میشیگان و هارلم نیویورک شد. او در راه نشر پیام‌های سازمان ملت اسلامی از روزنامه، رادیو و تلویزیون حداکثر بهره را می‌برد و موفق شد شمار اعضای سازمان را از ۵۰۰ نفر در سال ۱۹۵۲ به ۳۰ هزار نفر در سال ۱۹۶۳ افزایش داد. هدف بلندی که مالکوم ایکس را در زندگی به دنبال خود می‌کشید، چیزی نبود جز مبارزه با برده‌داریِ نُوین در آمریکا. او می‌خواست به سیاهپوستان بفهماند کسانی که امروز شما را به دلیل پوست سیاهتان از ساده‌ترین حقوق انسانی محروم می‌کنند، هرگز اجازه نخواهند داد آینده‌ای روشن و آباد به استقبالتان بیاید. مالکوم به سیاهان می‌گفت: «زیستن در آمریکا، شما را آمریکایی نمی‌کند. شما باید یاد بگیرید از میوه‌های آمریکایی‌ها لذت ببرید».

این مسلمان مبارز و جسور با تأثیرپذیری از «الیجا محمد»، به مدت ۱۲ سال حامی برتری سیاه‌پوستان و طرفدار جدایی آمریکایی‌های سیاه و سفید بود و تأکید «جنبش حقوق مدنی» بر یکپارچگی را به تمسخر می‌گرفت تا اینکه در ۱۹۶۴ میلادی از جمعیت «امت اسلام» جدا شد و اندیشه‌های این جمعیت را تا حدود زیادی مورد انتقاد قرار داد. سپس به چند کشور آسیایی و آفریقایی سفر کرد تا به جهانیان ثابت کند، مبارزه با تبعیض نژادی و برده‌داری، تنها به جامعه آمریکا محدود نیست.

سفر حج و تأثیر آن بر فکر و روح مالکوم

مالکوم در یکی از همین سفرها برای انجام فریضه حج راهی عربستان شد. در همین سفر بود که نام «حاج ملک شبّاز» را برای خودش انتخاب کرد. او پس از انجام فریضه حج به دبی رفت و در آنجا صحبت‌های زیادی درباره سفرش به عربستان انجام داد و گفت: «وقتی فهمیدند که من وارد عربستان شدم بسیار مرا تحویل گرفتند و برای جلسات مختلف مرا دعوت کردند. آن‌ها حاضر بودند هر آنچه که می‌خواستم را در اختیارم قرار دهند تا در کشورشان برای وهابیت تبلیغ کنم، اما نمی‌دانستند که من یک مسلمان شیعه هستم».

سفر به عربستان و شرکت در حج تأثیری شگرف بر او گذاشته بود و درک تازه‌ای از اسلام و برابری و برادری به او داده بود. سفر عربستان نگاه او به برتری سیاه‌پوستان را کاملاً تغییر داد و او را به اصل اساسی اسلام یعنی برابر بودن همه انسان‌ها فارغ از نام و نژاد و رنگ و … متوجه کرد. خود او بعدها درباره سفر حج بیان کرد: دیدن مسلمانان «از هر رنگی، از بور چشم آبی گرفته تا آفریقایی‌های پوست سیاه» در حال طواف با شرایط برابر او را بر آن داشت تا اسلام را دین غلبه بر مشکلات نژادی بداند. مالکوم بعد از این سفر با روحی پاک و صیقل‌داده‌شده به محل سکونت خود در آمریکا بازگشت و درصدد ایجاد تشکیلاتی گسترده برآمد تا به وسیله آن، مسلمانان جهان را با نژادهای گوناگون به همدلی و ظلم‌ستیزی فراخواند.

جدایی از امت اسلام و ترور ناموفق

با اختلاف فکری و عقیدتی و اخلاقی که بین مالکوم ایکس و الیجا محمد شکل گرفت، همکاری مالکوم با امت اسلام قطع شده بود و دو طرف برای هم در سخنرانی‌هایشان ساز مخالف می‌زدند. در پی این اختلافات نشریه «سخن محمد» که متعلق به امت اسلام بود در شماره دهم آوریل ۱۹۶۴ میلادی خود کارتونی منتشر کرد که در آن سر قطع شده مالکوم مثل یک توپ در برخورد چند باره با زمین و بلند شدن به هوا نشان داده می‌شد و جملاتی از دهانش بیرون می‌آمد. انتشار این کارتون تنها پس از گذشت چند روز از سخنان تند الیجا محمد صورت می‌گرفت که به «لوئیس فراخان» از رهبران ملت اسلام گفته بود: «تظاهرانی چون مالکوم باید سرشان از بدنشان جدا شود».

سرانجام در ۲۰ فوریه ۱۹۶۵ و در چنین روزی بود که سه نژادپرست مسلح به نام «تالماج هایر»، «نورمن باتلر» و «تامس جانسن» طی عملیاتی تروریستی در یکی از سالن‌های اجتماعات منهتن نیویورک، مالکوم ایکس رهبر مسلمانان سیاه پوست آمریکا را در حین سخنرانی از فاصلۀ کم مورد هدف ۱۵ گلوله قرار داده و به شهادت رساندند. هر سه ضارب از اعضای «امت اسلام» شناسایی شدند. پلیس هر سه نفر را دستگیر و تحویل دادگاه داد. نورمن باتلر که نام اسلامی محمد عبدالعزیز را برای خود برگزیده بود، در سال ۱۹۸۵ با موافقت دادگاه مورد عفو قرار گرفت و از زندان آزاد شد. او پس از آزادی به ریاست مسجد «امت اسلام» در محله هارم نیویورک منصوب شد. توماس ۱۵ ایکس جانسون، در خلال سال‌های زندان از «امت اسلام» جدا شد و خود را یک مسلمان سنی اعلام کرد، نام خلیل اسلام را برای خود برگزید و در سال ۱۹۸۷ از زندان آزاد شد. او در سال ۲۰۰۹ درگذشت. توماس هیگن، نخستین کسی که به سوی مالکوم ایکس شلیک کرد، بعدها نام مجاهد حلیم را برای خود برگزید. پس از گذشت ۴۵ سال از دوران محکومیت آقای هیگن، دادگاه در سال ۲۰۱۰ با درخواست عفو او موافقت کرد. توماس هیگن دیگر خود را عضو «امت اسلام» نمی‌داند و بارها به خاطر شلیک به سوی مالکوم ایکس اظهار ندامت کرده است.

در مراسم خاکسپاری او بیش از ۱۵۰۰ نفر شرکت کردند و پیکر او در قبرستان «فرن کلیف» در نیویورک به خاک سپرده شد.

دوستان مالکوم ایکس

از جمله کسانی که با او دوست بوده‌اند می‌توان به مارتین لوتر کینگ، رهبر سیاه پوستان آمریکا، محمدعلی کلی قهرمان مسلمان بوکس جهان، فیدل کاسترو رهبر کوبا، نلسون ماندلا رهبر سیاه پوستان آفریقای جنوبی و افراد بسیار دیگری اشاره کرد که نام و یاد او را در این سال‌ها زنده نگه داشته و اهداف او را پیروی کرده‌اند.

مطالب مرتبط
ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.