در آن خانۀ بزرگ و زیبای رؤیاهایم، بچه‌هایم هنوز کنارم زندگی می‌کنند

اکثر روزهای زندگی‌‏ام را در فکر خانه‌‏هایی شب کرده‌‏ام که توان خریدشان را ندارم

به گزارش «مبلغ» به نقل از ترجمان، خانه فقط جایی برای آسایش جسم ما نیست، بلکه شاید بیش‌ازآن دغدغه‌ای فکری است، چیزی که تمام عمر به آن فکر می‌کنیم، برای زیبایی و تمیزی‌اش تلاش می‌کنیم و آن را نمادی از شخصیت خودمان می‌شماریم. وقتی زندگی در خانۀ جدیدی را شروع می‌کنیم، یا لحظه‌ای که برای آخرین‌بار از خانه‌ای پا بیرون می‌گذاریم، تخیلات و خاطرات به ما هجوم می‌آورند. انگار ما رنگِ خانه‌هایی را می‌گیریم که در آن زیسته‎ایم. دبورا لوی، نویسندۀ بریتانیایی، دربارۀ خانه‌های واقعی و خیالی زندگی‌اش نوشته است.

نیویورک؛ رفتم سنترال‏ پارک. داشتم از گرمیِ هوا و خستگیِ پرواز پس‏ می‌‏افتادم. زیر درختی نزدیک ورودیِ پارک ولو شدم. همین‏‌طور که دراز کشیده بودم و از بین برگ‏‌ها آسمان وسیعِ آمریکا را تماشا می‏‌کردم، چشمم به چیزی افتاد که از درخت آویزان بود. کلید بود. با روبانی سرخ‏رنگ به شاخه‌‏ای آویزانش کرده بودند و همان‏‌جا مانده بود. با خودم گفتم شاید از قصد گذاشته‏‌اند بماند چون دیگر نمی‏‌خواهند به خانه‏‌ای که این کلیدش بوده بازگردند. یا شاید می‏‌خواسته‏‌اند با این نشانه دوره‌‏ای از زندگی خود را به پایان برسانند. همیشه هاله‏‌ای از رمزوراز دور کلیدها هست. وسایلی‌‏اند برای ورود و خروج و باز و بسته کردن در خانه‏‌هایی که بعضی‏‌هایشان را دوست داشته‏‌ایم و بعضی دیگر را نه.

همراه ارواح خیال‏‌پردازان دیگر، بیشتر عمرم پشت شیشۀ بنگاه‏‌های املاک صورت چسبانده‏ بودم و چشم تیز کرده‏ بودم تا خانۀ خودِ خودم را که نمی‏‌توانستم بخرم پیدا کنم. ولی باور داشتم وقتی بزرگ شدم یک روز کلید خانۀ خودم را در دست خواهم داشت، خانه‌‏ای با پیچ امین‏الدوله و چند بهارخواب. در همین حال، صدایی ضعیف موذیانه در گوشم زمزمه می‏‌کرد که «این خانه واقعی نیست، هیچ‏وقت به دستش نمی‌‏آوری».

بله، مدت‏‌ها تلاش کرده بودم زندگی مرفهی داشته باشم. آسان نبود. همکارانم نمی‏‌خواستند زیاد مرفه باشند، ولی من دلم می‏‌خواست برای زندگی به حومۀ شهر بروم.

روز بخیر، چه هوای دلچسبی! خانه‏‌باغ‏‌هایمان با رُزهای بالاروندۀ صورتی‏شان را ببینید. میز ناهارخوری و صندلی‏‌های دورش، تابلوهای نقاشیِ روی دیوار، آلاچیق، ظرف سالاد و شقایق‌‏های آسیایی، ظروف چینی ویکتوریایی و مرتعِ گل‏های وحشی‏‌مان را ببینید. نان‏ برشتۀ کره‏‌مالیده را کنار چراغ آلامد ببینید. ببین! خودت را ببین داری توی اینستاگرام می‏‌چرخی! خب، پیاده‏‌روی در روستا را شروع می‏‌کنیم با «مولی»، پیتونِ برمه‏ایِ دوست‏‌داشتنی‏‌مان!

اگر ملک‌واملاک ما خودنگاره و تصویری از طبقۀ اجتماعی‌مان باشد، از طرفی هم شبیه بدنی است که اندامش را طوری حرکت می‏‌دهد که اغواگر باشد. راستش را بخواهید من نفهمیدم چرا ملک‌واملاک آن‌طور که باید برای من لوندی نکرد و چشمان خمارش پیشنهادی نکرد که نتوانم نپذیرم. آخر، بالاخره توانسته بودم با نویسندگی زندگی‏‌ام را بگذرانم. ازآنجاکه در سنترال‏ پارک زیر آن کلید رهاشده یا فراموش‏‌شده خوابیده بودم و به این چیزها فکر می‏‌کردم، خیلی افسرده‌کننده بود که بیخود سر دلایل واقعیِ ماندن در آپارتمان خرابه‌‏ام در لندن با خودم کلنجار بروم.

حدود بیست‏‌سالگی شروع به نوشتن کردم و تقریباً همان‌وقت نمایش‏نامه‏‌هایم روی صحنه رفت، اما اولین کتابم بیست‌‏و‏هفت‌‏سالگی منتشر شد. نوشتن کلام بازیگران بسیار لذت‏‌بخش بود، ولی نان و آب نمی‏‌شد. به ربکا وست فکر می‏‌کردم که در چهل‏‌سالگی نویسندگی آن‌قدر برایش ثروت آورده بود که توانست اتومبیل رولزرویس و یک ملک اربابی بزرگ، یا خانه، در چیلترن هیلز بخرد. من در چهل‏‌سالگی مشغول یادگیری شیوه‏‌های مختلف پخت دال‏عدس هندی با انواع حبوبات برای دختر دومم بودم که آن‏‌موقع سه‌ماهه بود. موقعی که ربکا وست قدم بر رکاب اتومبیل شیک خود می‏‌گذاشت، من در این فکر بودم که ادویه‌‏ها را چطور ترکیب کنم و نان تابه‌‏ای و تافتون هندی را چطور بپزم و امتحان کنم ببینم دال‏عدس با برنج چطور می‏‌شود. بله، از حباب‌دادن و پف‌کردن خمیر در تابه و جوشاندن ملایم کره و صاف‌کردنش لذت می‏بردم. بعد رفتم سراغ پخت نان پاراتا که خیلی سخت‏‌تر بود چون باید به خمیر پیلی می‏‌دادی. باورم نمی‏شد. پختن دال‏عدس و نان تابه‏ای و پاراتاهای خوشمزه برای خانواده و نوشتن در دلِ شب؛ صدای دزدگیر تک‌تکِ اتومبیل‌‏ها تا ساعت چهار صبح برایم آشنا بود. ربکا وست در همین سن‏‌و‏سال رولز‏ ‏رویس جدیدش را در محوطۀ ملک اربابی‌اش پارک می‏کرد و آلبر کامو نوبل ادبیات می‏‌برد.

تنها نیمی از انسان عاقل است: نیمی از او لذت و روز بلند شادکامی را دوست می‏‌دارد، می‏‌خواهد نود‏ساله شود و در آرامش بمیرد، در خانه‏‌ای که خود ساخته و سرپناه آیندگانش خواهد بود. نیم دیگر انسان دیوانه است. ناخوشایندها را بیش از خوشایندها می‏‌پسندد، درد و شبِ تاریکِ یأس را دوست می‏‌دارد و خوش دارد در فاجعه‌‏ای چنان عظیم بمیرد که حیات را نابود کند و از خانه‌‏اش جز تلی خاکستر باقی نگذارد.

تقریباً با حرف ربکا وست موافق بودم، البته به‌جز آن بخش تل خاکستر. اگر ثروتمند نباشید، دلتان فاجعه‏‌ای نمی‏‌خواهد که خانه‏‌تان را بسوزاند و با خاک یکسان کند. تابۀ چینی‌‏ام! چراغ کوچک منگوله‏‌کاری‏ام! باوجوداین، سال‏‌هایی که به بزرگ‌کردن بچه و گرفتنِ لِم پخت پاراتا گذشت مفیدترین سال‏‌های عمرم بود. آن‌موقع متوجه نبودم، ولی داشتم نویسنده‏ای می‏‌شدم که دلم می‏‌خواست باشم.

به دلِ خطر زدن و ناگهان چیزی را کشف‌کردن، چیزی که چه‌‏بسا دهان باز کند و بغرد و نویسنده را به زانو درآورد، یک بخش از ماجرای پرمخاطرۀ زبان بود. کسانی که عمیق، رها و جدی فکر می‌‏کنند به زندگی و مرگ و هرآنچه در این مسیر از سر می‌‏گذرانیم نزدیک‏‌تر می‏‌شوند. نظافتچی‏‌هایی که سحر از خواب بلند می‌‏شوند تا اداره‌‏ها، ایستگاه‌‏های قطار، مدرسه‏‌ها یا بیمارستان‏‌ها را جارو کنند با این نوع تفکر آشنا هستند.

نویسنده می‌‏داند که باید قوی‏‌تر از خستگی و ترسناک‏‌ترین افکارش باشد. ممکن است خیلی‌‏ها صدای او را بشنوند و او را ببینند اما در اینستاگرام معروف نباشد؛ این مسئله مانع پرورش افکار بلند او نمی‏‌شود. تفکر زبان است. پرهیز از تفکر زبان است. یک‌بار در کلاس نویسندگی به بچه‌‏ها گفتم فقط به کلمه‌‏های «مجاز» و «ممنوع» دقت کنید. همگی موافق بودیم تابلوی سردر ورودیِ ساختمان‏‌ها که نوشته «ورود سیاهپوستان ممنوع»، «ورود یهودیان ممنوع» یا «ورود کولی‌‏ها ممنوع» بی‏مایه‏‌ترین نوع زبان ممکن است. تابلوهای استخرهای مختلط دهۀ هفتاد هم جالب بودند. «شیرجه ممنوع»، «معاشقه ممنوع»، «خوردن ممنوع»، «آب پاشیدن ممنوع». چرا یک تابلو نزنیم که فقط بگوید ممنوع. ممنوع. ممنوع. حالا اگر تابلو را بگردانیم چه؟ مجاز. مجاز. مجاز.

بله، من خانه می‏‌خواستم. و یک باغچه. من سرزمین می‏‌خواستم.

لندن؛ باران، ساکت و نرم، بر درختان پارکینگ ساختمان مخروبۀ روی تپه می‌‏بارید. آن پائیز که به دخترم کمک می‌کردم وسایلش را جمع کند می‏‌دانستم که دوران طولانی و پرمشقتِ مادری وارد مرحلۀ تازه‏ای می‏٬شود. با خودم فکر می‏‌کردم آیا می‏شود در خانواده صاحبِ قدرت باشی و دیگران را اسیر نیازها، منیت‏‌ها، دلواپسی‌‏ها و حالات روحی خود نکنی؟ زنی قوی در مرکز خانواده و دوستان که ضعف‌‏هایش را پنهان نمی‏‌کند یا برای جلب‌توجه و همدردی به پروپای همه نمی‏‌پیچد؟ من که چنین کسی را ندیده‌‏ام. قطعاً خودم که این‌طور نیستم. چطور بچه‏‌ها را تشویق، مراقبت و بزرگ می‏‌کنیم و بعد اجازه می‌‏دهیم آزاد باشند؟ والدین به بچه‏‌هایشان آزادی نمی‌‏دهند. بچه‌‏ها مجبور به مطالبۀ آزادی نیستند. آن‌ها هر طور شده آزادی خود را به دست می‏‌آورند چون حقشان است. آن‌ها اسیر ما نیستند؛ هرچند که خاطرم هست مجبور بودم در ازای آزادی خودم به مادرم نوعی باج بدهم. اگر مادری فرزندانش را دوست داشته باشد، درون او جای دارند، همان جایی که زندگی‏‌شان آغاز شده. آنقدر این موضوع برایم مبهم است که حتی نمی‏‌توانم درباره‏‌اش بنویسم، چه برسد به اینکه فکر کنم. حقیقت هم دارد. ولی در خانۀ خیالی رؤیاهای من بچه‌‏هایم هنوز نرفته‏ بودند.

به‌هرحال، دیوارها از هم باز شده بودند. خانۀ واقعی من بزرگ‌تر شده بود، اتاق‏ها زیاد بودند، از همۀ پنجره‏ها باد ملایم می‏وزید، همۀ درها باز بودند و درِ حیاط قفل نبود. در محوطۀ خیالیِ بیرون خانه، پروانه‏ها بر بوته‎های اسطوخودوس بنفش نشسته بودند، قایق پارویی‏ام پر از چیزهایی بود که مردم جا گذاشته بودند: یک لنگه سندل، کلاه، کتاب و تور ماهی‌گیری. چندوقت پیش به پنجره‏های خانه پشت‏پنجره‏ای‌های چوبی زدم، سبزِ روشن. بهترین دوستم می‏گفت باید مخزن فاضلاب هم نصب کنی، ولی خداحافظی با دختر جوانم آن‌قدر برایم سخت بود که نشد.

پاریس؛ از آپارتمان جدیدم تا کلیسای سکره‏کر‏ پیاده پنج دقیقه راه بود. از جهتی شبیه آپارتمانم در لندن بود چون هم روی تپه بود، هم روزگاری ساختمان زیبایی بود که رها شده بود. وقتی داشتم چمدان‏هایم را باز می‏کردم صدای ناقوس سکره‏کر می‏آمد. در محوطۀ جلوی ساختمان صنوبری کاشته بودند که سایه‌اش روی اتاق پذیرایی من می‌افتاد. نور را می‏بلعید. نمی‏دانم چرا آنجا درخت همیشه‏بهار کاشته بودند. اصلاً نمی‏گذاشت نور داخل بیاید. با خودم گفتم روزهای آفتابی می‏توانم بروم زیر شاخه‏های بزرگ آن، در آن محوطۀ همیشه‏سایه، بنویسم. یعنی باید یک میزِ تاشو می‏خریدم که جمع بشود (مثل گُل) تا بتوانم از راه‏پلۀ مارپیچ ساختمان ببرمش پایین. اگر سرایدار نبود، سخت می‏شد چمدان‏های بزرگم را از این راه‏پله ببرم بالا.

سرایدار صورت وسایل آپارتمان را که بابتش ودیعۀ مالی گذاشته بودم مرور می‏کرد: فنجان دوتا، چاقو دوتا، چنگال دوتا، قابلمه و تختۀ نان‏بری هم یکی. یک میز تحریر و یک صندلی هم بود به‌علاوۀ دو تخت یک‏نفره در اتاق خواب که از حمام بزرگ کنارش کوچک‌تر بود. حمام وان نداشت، فقط یک دوش کوچک و پنجره‏هایی بزرگ داشت که به چشم‏اندازهای وسیع شهر پاریس باز می‏شد. با وجود آنکه که مورد خاصی نبود که وقت‏گیر باشد، مرور صورتِ وسایل خیلی طول کشید. سرایدار روی صندلیِ میز تحریر نشسته بود و، چون جای دیگری صندلی نبود، من روی زمین نشسته بودم. سرایدار، خودکار به دست، چنان به دیوارهای لُخت خیره شده بود که انگار چیز خیلی مهمی را فراموش کرده است، چیزی مثل یک کاناپه یا میزی با بیش از یک صندلی. از آپارتمان طبقۀ پایین صدای ووروورِ اره‏برقی ‏آمد. یکهو گفت: آها. فراموش کرده بود رخت‏آویز پلاستیکی را در صورت بیاورد. بالاخره کار تمام شد. وقتی رفت، تخت‏خواب‏های تک‏نفره را بهم‏ چسباندم و شروع کردم به ساختن اریکۀ سلطنت شبانگاهی. نگاهی به آپارتمان برهنه انداختم. خب … پس تنهاییِ والدین یعنی این.

نمی‏دانم باید بگویم آپارتمانم سرد و سوت‌وکور بود یا اینکه فقط خلوت و پُرنور و دلباز بود؟ حتی در سال ۱۹۴۹ سیمون دوبوار عقیده داشت -همان‌وقت که جنس دوم۲ را می‏نوشت- زن‌ها باید خودشان را از شر زندگی وابسته به خانه و فرزند خلاص کنند. کار خانگی، که چون با مادربودن همخوانی داشته در دامن زنان گذارده شده، آن‌ها را اسیر تکرار کرده؛ به همان صورتی که قرن‏ها تکرار شده، هر روز تکرار می‏شود و برای زنان چیز جدیدی به ارمغان نیاورده است.

با همۀ این حرف‏ها، تصمیم گرفتم برخلاف نظر دوبوار عمل کنم و بروم شعبۀ نزدیکِ مونوپریکس را پیدا کنم و چند دست بشقاب و قاشق‏چنگال بخرم. من می‏گفتم شگون ندارد خانۀ آدم خالی باشد و نتواند دوستان جدیدش را دور میز جمع کند.

یک ماه بعد، اولین سوپ بویاس عمرم را پختم و از همسایۀ مجسمه‏ساز طبقۀ پایین دعوت کردم بیاید بالا. او خمیر را با دستانش گلوله می‏کرد و بعد با نُک انگشتش حالت می‏داد و این‌طوری از نان آدمک‏های کوچک می‏ساخت و وقتی کامل می‏شدند، آن‌ها را می‏خورد.

دیگر هرگز نمی‏خواهم با هیچ زوج زن و مردی پشت میزی بنشینم و ببینم که زن می‏خواهد فضایی برای خودش قرض کند. در چنین حالتی مردها صاحب‏خانه می‏شوند و زن‏ها می‏شوند مستأجر آن‌ها.

مطالب مرتبط
ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.