در گوش جوان ایرانی دائما خواندند تو متفاوتی!/جوان ایرانی هنوز به خانواده پایبند است
مبلغ/ شاخصهای جمعیت جوان هر جامعهای همیشه برای جامعه شناسان و سیاستگذاران آن جامعه مهم بودهاست. به بهانه روز جوان با دکتر میثم مهدیار درباره چندشاخص جوان ایرانی در قرن جدید گفتگو کردیم.

به گزارش «مبلغ» به نقل از فارس، شناخت شاخصهای جمعیت جوان هر جامعه همیشه میتواند روی سیاستگذاری درست برای آن جامعه موثر باشد. اینکه جمعیت جوان آن کشور چه تمایلاتی و حتی چه خلاءهایی دارد که میبایست به آنها پرداخت و برای آن برنامهریزی کرد از دغدغههای همیشگی جامعهشناسان و سیاستگذاران هر جامعه بودهاست. هرچند گاهی در تصمیمگیری در این زمینه دچار افراط و یا تفریطهایی میشوند. یکی از شاخصهای مهم برای جامعه ایرانی رابطه جمعیت جوان با خانواده و ارزشهای خانوادگی و ملی مذهبی او بودهاست. ارزشهایی که هویت و ریشه او را تشکیل میدهند و همیشه این واهمه وجود دارد که جوان ایرانی تحت تاثیر فرهنگ غربی بخواهد از ریشههای خود فاصله بگیرد و به جایی غیر از خانواده پناه ببرد.
روز جوان بهانهای شد تا درباره گرایش به ارزشهای خانوادگی، ریشههای هویتی و راهکارهای تقویت این ریشهها با دکتر میثم مهدیار جامعهشناس گفت و گو کردیم.
تصوری که از جوان ایرانی در دوران امروز وجود دارد این است که گرایش و محبت او نسبت به خانواده کم شدهاست و حتی رابطهاش دچار خدشه شدهاست و همین باعث شده که از خانواده دور شود. آیا این تصور درست است؟ یا صرفا یک فرضیه غلط است؟
جالب است که چندین نظرسنجی در مورد ارزشها و نگرشهای جوانان وجود دارد که تقریباً همهشان تأکید دارند که ما ممکن است در خیلی از شاخصهای اجتماعی و اخلاقی و… افول کرده باشیم، ولی اتفاقا در شاخص های خانواده اگرچه بسیار تحت تهدید و فشار رسانه ای و اقتصادی و فرهنگی بوده ایم خیلی کمتر افول کرده ایم یا حتی در برخی شاخصها رشد داشته ایم. البته این مساله در پژوهشهای میدانی متعددی تایید شده است. پس میتوانیم به صورت نسبی این را بپذیریم که برخلاف تصور عمومی، شاخص های ارزشهای خانوادگی به نسبت رشد کرده یا حداقل به نسبت به بقیه مقولات کمتر افول کرده است. جالب اینکه برخی از پژوهشگران با دیدن نتایج یکی از این پیمایش ها احتمال خطا داده بودند چرا که ظاهرا ناهمخوان بودند اما وقتی این نتایج در چند پیمایش تکرار شده باشد می توان فهمید که نتایج معتبر است.
به نظر شما چرا برخلاف این تصورات عامه چنین رشدی را داشته ایم؟
به خاطر اینکه نهاد خانواده در ایران ازریشهدارترین نهادهاست و روابط خانوادگی هنوز در کشور ما خیلی محکم و وسیع است. مثلاً پدران ما نسبت به اینکه فرزندانشان چه سرنوشتی پیدا میکنند، حساس هستند و حتی شده الان زحمت بیشتری میکشند که فرزندانشان در آینده احساس رفاه و آرامش بیشتری داشته باشد. در صورتی که در کشورهای اروپایی و یا غربی چنین نیست. در اروپا طرف ۱۸ سالش که میشود، خانواده منتظر است تا او از خانه برود و خرج خانواده کمتر شود. در ایران کسی را از خانه بیرون نمیکنند و حتی با جدا شدن فرزندان از خانواده مخالفت می کنند. حتی در بین دوستان کسی را داریم که ۳۵ سالش است، دانشجوی دکتراست و دو فرزند هم دارد ولی دستش هنوز در جیب پدرش است. راستش ما خیلی از چیزهای فرهنگ اروپایی را یاد گرفتیم و تقلید کردیم و اینجا به کار بستیم، اما گویا این مسائل را هیچوقت یاد نگرفتیم. من خیلی شنیده ام در تاکسی که مثلا راننده میگوید دو سه تا فرزند دانشگاه آزادی دارم و باید شهریهشان را بدهم. خیلی هم از این بابت که فرزندانش کنارش هستند و دارند درس میخوانند راضی است؛ این یعنی فرهنگ. یعنی به صورت ناخودآگاه پدر وظیفه خودش میداند که فرزندانش را کمک و حمایت کند.
گفتیم که برخلاف تصور نهاد خانواده در کشور ما طبق نظرسنجیهای متعددی که انجام شده با وجود همه تهدیدها افول نکردهاست. این تهدیدها به نهاد خانواده چه چیزهایی بودهاند و خانواده چطور ایستادگی کردهاست؟
فارغ از تهدیدات خارجی مهمترین ساختاری که در داخل خانواده را تحت فشار قرار داده است، مفهوم «کلانشهر» است. اصلاً شاید یک بخشی از این شاخص های خانوادهگرایانه که عرض کردم محصول مقاومت در مقابل هجمه کلانشهر به خانواده است. در کلانشهر چه کسی می تواند پشت و پناه شهروندان باشد؟ انجمنها، اصناف و خانواده از فضاهای اصلی این مقاومت فرهنگی هستند. در کشور ما این خانواده است که ریشه دار است و پناهگاه سوژه های شهری است.
چرا می گویید خانواده در معرض تهدید کلانشهر است؟
هرچقدر شهر بزرگتر میشود، سرعت و شتاب روابط اجتماعی در شهر بیشتر میشود. وقتی سرعت روابط اجتماعی در شهر بالاتر میرود، آدمها کمکم خودشان را کنار میکشند. مثلاً اگر یک نفر در روستایی زمین بخورد، همه دورش جمع میشوند، دستش را میگیرند و کمک میکنند. اما در شهر خیلی اوقات طرف تصادف کرده، افتاده ولی خیلی کم پیدا میشود که کسی از نزدیک کمک کند. انسان به شکل وجودی میل به روابط گرم و پایدار دارد. عاطفه در روابط پایدار شکل میگیرد. وقتی شما به شهر میآیید، آنقدر آدم میبینید که از لحاظ ساختاری و روانی، نمیتوانید ارتباط گرمی برقرار کنید. چون انسان شهری وقتی سوار اتوبوس و یا مترو شهری می شود و تا می خواهد یک ارتباطی برقرار کند تا بیاید این ارتباط گرم شود، باید پیاده شود و این کمکم باعث نوعی دلزدگی و هراس از اجتماع را ایجاد می کند. آدمها کمکم از هم فاصله میگیرند و این جزیی از زندگیشان میشود. به عبارت دیگر در یک کلانشهر انسانها اتمیزه هستند و به عبارتی در شهر گماند، یعنی پیوندگاه خاصی ندارند و مانند ذرات معلق از این سو به آنسو می روند. در مقابل در روستا خانواده گسترده است. یعنی شما در روستا که باشید، همانقدر که خانواده خودتان را میبینید، بقیه را هم میبینید. مثلاً در میدان روستا، مسجد، مزرعه و… همه را میبینید. خانواده خیلی جدای از محیط اجتماعی و حتی طبیعی نیست. اما در کلانشهر مدرن خانواده هسته ای شده و حتی از هم پاشیده شده است. در کلانشهر شتاب و سرعت کلانشهری که پیوند وثیقی با سرمایه داری شهری متاخر دارد مانع از ایجاد پیوندهای عمیق می شود. مثلا بین محل کار و منزل فاصله است و خانه صرفا تبدیل به خوابگاه شده است. حمل و نقل های عمومی، سیاست های اجاره، سیاست های کار و… همه اینها باعث موقتی شدن ارتباطات می شود. این فرایندها از خود بیگانگی و اتمیزه شدن افراد و خانواده را باعث می شود. افراد صبح که از خانه بیرون میآیند، پخش میشوند و هیچ کجا گرهگاهی ندارند. به خصوص برخی مشاغل جدید مثل پیک موتوری، راننده تاکسی و… که از صبح تا شب در حال جابجاشدن هستند و دیگر هیچ پیوندگاهی غیر از خانواده شان در این شهر ندارند. برای همین در غیاب دیگر اجتماعات شهری سریع به سمت خانواده برمیگردند که تنها مامن آنهاست.
البته اینها به این معنا نیست که در موضوعات خانوادهگی مانند طلاق وضعیت ایده آلی داریم و مثلا طلاق رشد نداشته است بلکه دارم به صورت نسبی و در مقایسه با دیگر شاخص های اجتماعی بحث می کنم. باید این وجه را در نظر بگیریم که در چنین فشار ساختاری کلانشهر خانواده چگونه در حال مقاومت و مراقبت از اعضای خود است. شما میدانید هرچقدر کلانشهر بزرگتر باشد، طلاق، خشونت خانگی، خیانت، روابط سرد بیشتر است و گسترش پیدا میکند و روابط فرزندان و والدین سردتر میشود. اما به نسبت فشاری که کلانشهر دارد به خانواده میآورد، این کمیت از خانوادهگرایی که ما در آمار میبینیم واقعا به نسبت بقیه شاخصهای اجتماعی جای امیدواری دارد. یعنی در چنین شرایط فشار کلانشهری به خانواده قاعدتاً ما باید شاخص های ارزشهای خانوادگیمان خیلی پایین تر میبود. اما اینطور نشدهاست.
البته توجه داشته باشید این مساله هجمه به خانواده مساله فقط امروز ما نیست. رقابت و کشاکش دوگانه «شهر و خانواده» یک دوگانه تاریخی است و از اول تاریخ بودهاست. حتی فردوسی قسمت عمده تقریرش مسئله تقابل خاک و خون است. خاک استعاره از آن وجه سرد و به اصطلاح امروزی بروکراتیک زندگی انسانی است و خون استعاره از خانواده و روابط گرم و اصیل است. این تقابل خاک و خون یا شهر و خانواده از یونان باستان به این سمت همیشه محل بحث بوده است. حتی ابنخلدون وقتی فلسفه تاریخی خودش که بحث چرخشی بودن ایام را بحث میکند، ناظر به همین است که قبایل و عشایر که روابط خونی گرمتری دارند به شهرها حمله می کنند و شهرها را تصرف می کنند چرا که در شهر به واسطه بروکراسی و رفاه زدگی و تجمل گرایی روابط سرد شدهاست؛ بعد دوباره این قبایل درگیر روابط شهری می شوند و روابطشان به سردی می گراید و دوباره این چرخه برای خود آنها هم اتفاق می افتد. مرور جامعهشناسی تاریخی ما نیز میگوید که تقریباً اکثر پادشاهیهای ما پادشاهی ایلات و عشایر بوده است. مثلاً قاجارها یک قبیله بودند و حکومتهای ما قبیلهای بودند نه طبقاتی. غیر از پهلویها که خیلی قبیلهای نبودند و بیشتر دستنشانده انگلیسیها بودند، قبلیها همگی قبیلهای بودند. در واقع جامعه شناسی تاریخی ایران حتی در بعد سیاسی اش را باید خانوادگی فهمید.
یعنی خانواده انقدر در ذات فرهنگ ما مهم است که حتی فشارهای مختلف هم نتوانستهاست ما را نسبت به آن بیرغبت و یا جدا کند؟
بله. طبق انتظار نباید شاخصهای خانواده اینقدر بالا باشد و این نشان میدهد که نهاد خانواده چقدر ریشهدار است و چقدر در خاطره ذهنی و ناخودآگاه ما ریشه دوانده است. اصلا فرهنگ طبق تعریفی یعنی همین! فرهنگ یعنی چیزهایی که عمدتا در ناخودآگاه شما وجود دارد. امورانسانی یعنی اعمال و رفتار و ارزشها و احساسات وقتی از خودآگاه وارد ناخودآگاه انسانی که تحت تاثیر جمع و محیط است می شود در واقع وارد فرهنگ شده است. اینکه می فرمایید ذات فرهنگ، من به یک هسته سخت فرهنگی معتقدم. در واقع فرهنگ را توده ای در نظر می گیرم که دارای یک هسته سخت است و هر چه قدر به سمت مرزها می رود از سختی آن کاسته می شود. در مرزها تبادل فرهنگی صورت می گیرد ولی بخشی از این تبادلات با محیط و با اجتماعات و فرهنگ های دیگر در اثر تکرار و یا عوامل دیگر به سمت هسته سخت حرکت می کند و آنجا ته نشین می شود. این جا است که برای فهم هر فرهنگی باید هسته سخت آن را و آرکی تایپ هایی که در آن رسوب کرده است را شناسایی کرد. به نظرم یکی از آرکی تایپ های مهم رسوب کرده در آن هسته سخت فرهنگی ما ساختار خانواده است و هنوز همانجا قرار دارد و ظهورات خود را در همین آمار و ارقامی که اشاره کردید نشان داده است.
حالا این جوان ایرانی در عصر ۱۴۰۰ رابطهاش با خانواده و نسل قبل از خودش چه تغییری داشتهاست؟
مطالعات جوانان یک حوزه مطالعاتی مهم در علوم اجتماعی است و حتی در ایران رشته مطالعات جوانان هم داریم. اصحاب علوم اجتماعی عمده صورت بندی این چالش جوان با خانواده و جامعه را ذیل مفهوم «شکاف نسلی» صورت بندی کرده اند. ساده بخواهیم بگوییم شکاف نسلی یعنی تکنولوژیها دارند پیشرفت میکنند، ساختارهای جدید دارد ایجاد میشود و آشنایی و کار کردن با اینها نیازمند یک دانش روز است و قدیمیترها با این دانش روز خیلی کمتر میتوانند ارتباط برقرار کنند و برعکس برای بچهها و نسل های جدید خیلی جذابیت دارد. این تحولات نگرشهای جدیدی ایجاد میکند و بچهها از نسل قبلیشان احساس جدایی و گسست میکنند. ما به این اتفاق «شکاف نسلی» میگوییم. البته این روال بخصوص در عصر جدید که سرعت تحولات بسیار شتابناک است طبیعی است. اما آماری که شما درباره ارزشهای خانوادگی جوانان دادید نشان می دهد که کاربست این مفهوم در ایران دچار چالشهایی است. به سادگی نمی توان این مفهوم را کاربست داد.
میخواهیم بدانیم جوان دهه هشتادی با جوان دهه هفتادی و دهه شصتی چه تفاوتهایی دارد؟ چطور دوستی میکند؟ چطور زندگی میکند؟
اگر بخواهیم سهل گیرانه و با اغماض و بنابر فضای متعارف جامعه شناسی ایرانی و بر اساس نظریه شکافهای نسلی پیش برویم، میگوید آن زمان اینترنت نبود ولی دهه هشتاد اینترنت بود. دهه نود مثلاً تیکتاک هست. در دهه هشتاد تازه اینترنت آمده بود و رسانههای خبری برجسته بودند. دهه نود تلگرام، واتساپ، اینستاگرام و سپس تیکتاک و در کل رسانه های اجتماعی رشد کرده اند. خود این پلتفرمها فرهنگ ویژهای را میطلبند. این فرهنگ ویژه باعث میشود که حتی دهه به دهه تفاوت های فرهنگی ببینم. الان شکاف نسلی به شکاف دهه ای تبدیل شده است. یعنی منی که دهه شصتی هستم، به نسبت دهه هفتادیها، دهه هشتادیها و الان دهه نودیها، یک احساس فاصلهای میکنیم.
به نظر شما در سیاستگذاریهایمان برای نسل تازه توانستهایم این تفاوتها را لحاظ کنیم؟
در کل نظام سیاستگذاری ما خیلی به نسلهای پایین توجهی ندارد و به آنها فکر نکرده است. مثلاً ما چیزی به نام مطالعات یا جامعهشناسی کودکی و نوجوانی خیلی نداریم. بچهها از نظر سیاستگذاری رها هستند. غیر از فضای آموزش و پرورش که بروند یک درس بخوانند و چیزی حفظ کنند تربیت راهبردی مناسبی برای زندگی در این شرایط ندارند. یعنی با مدرسه بیشتر دنبال سرگرم کردن بچهها هستند نه آماده کردنشان برای زندگی روزمره . ساختارهایی مثل کانون پرورش هم برای قبل از انقلاب و یا دهه۶۰ است. دهه ۶۰ هم اتفاقاً خوب بود. چون به جز یک کانونهای خاصی مثل کانون پرورش فکری که حاکمیتی بود، مسجد و محله هم محل شکوفایی بچهها می شد.
اینها فضاهایی بودند که باعث می شد بچه ها با یکدیگر و با جامعه در تعامل قرار بگیرند. ورزشهای رزمی جمعی انجام می دادند، کتابخانه می رفتند و آنجا فیلم می دیدند و اردوی جمعی می رفتند. ما در مسجد محله بزرگ شدیم. این جسارتی که پیدا کردیم محصول آن دوره است. تجربه میکردیم و تجربههای زیسته زیادی داشتیم. منتهی کمکم مشکلات اقتصادی و مسائل مختلف باعث شد مسئله کودک و نوجوان فراموش و رها شود. محلهها و مساجد و کانونها که میتوانستند محل حضور بچهها باشند، رها شدند و همه چیز محدود به گوشی و تلویزیون و نهایتاً محدود به یک شبکه پویا شد. الان تلویزیون به سمت برنامههای سرگرمکننده رفته است. یعنی حتی تلویزیون هم از برنامههای تربیتی دهه شصت بیشتر به سمت برنامه های بیشتر مشغول کننده رسیده است. خب وقتی سیاستگذاری فرهنگی کودک و نوجوان رها شود، یکسری آسیبها و مشکلاتی برای نوجوان پیش میآید.
مساله شکاف نسلی مسالهایست که بسیاری از جامعهشناسان درباره آن صحبت کردند و به آن پرداختند و با کلیدواژهای مثل «شکاف عمیق» همواره به تفاوتهای بسیار زیاد نسل جدید و گذشته از سبک زندگی گرفته تا قیودات مذهبی و اعتقادی و حتی هویتی صحبت کردند. این شکاف چقدر جدی است؟
عرض کردم در مطالعات جامعهشناختی بسیاری از جامعهشناسان ما دائما گفته اند آقا شکاف نسلها ایجاد شده است و جوانان دیگر ارزشهای سنتی را قبول ندارند و این باید به رسمیت شناخته شود. دائماً هم بر طبل این شکاف نسلی هم دمیدند و گفتند بزرگترها باید درک کنند و اصلا همین کلیدواژه «جوانان را باید درک کرد» تبدیل به کلیدواژه فضای رسمی کشور در حوزه جوانان شده است. این دست جامعه شناسان البته نشانه های خلاف این مفهوم را هم نادیده گرفته اند و به جای مفهوم پردازی بومی صرفا دنبال کاربست ترجمه ای این مفهوم بوده اند. با این همه حتی اگر با اغماض این مفهوم پردازی را در عرصه توصیفی بپذیریم اما در حوزه تجویزی و سیاست گذاری باید مراقبت تبعات چنین مفهوم پردازی باشیم. در واقع این نوع صورت بندی باعث بازتولید شکاف و عمیق تر شدن شکاف تصور شده می شود. ببینید این مفهوم شکاف نسلی دهه ۶۰ و ۷۰ میلادی اروپا شکل گرفته بود که بعد به ما رسید و ما هم شروع به مصرفش کردیم. اما ماجرای انقلاب اسلامی و همبستگی نسلی در آن و همینطور حضور همدوش نسل ها در جبهه نشان داد که این مفهوم خیلی کارگشا نیست. فضای سیاسی بعد از جنگ هم نشان داد که نمی توان خیلی مثلا انتخابات ها را نسلی تحلیل کرد. پدیده های میلیونی جوانان مثل راهیان نور و تشییع شهدا و هیات های عزاداری و … هم نشان داد که باید در مصرف این مفاهیم دقت کرد. خیلی از جامعه شناسان ترجمه گرای ما دائما این مفاهیم را مصرف می کنند و پر و بال می دهند اما همین رویکرد باعث بازتولید این شکافی که تصویر شده می شود. مدام گفته می شود که تو نباید چیزی که بزرگتر میگوید را قبول کنی چون به روز نیست، آپدیت نیست، عقب مانده است، سنتی است و ..
با این ادبیات امکان گفتوگوی نسلهای پایینتر و بالاتر را از بین بردند و نوعی رقابت نسلی را جایگزینش کردند. مدام گفته می شود که تو یک چیز دیگر فکر میکنی، چیز دیگری هستی، ارزشهایت متفاوت است و مدام این را بازتولید کردند. در صورتی که خود کسانی که در غرب این ادبیات شکاف نسلی و اینها را تولید کردند، عمدتا ادبیاتشان را اصلاح کردند. حداقل در حوزه های راهبردی این بحث ها را کنار گذاشتند چون دیدند گه این ادبیات چه بلایی بر سر جامعه می آورد. اما ما هنوز همان حرفهای دهه ۶۰_۷۰ میلادی اروپا را تکرار میکنیم.
آنها چه تغییری در رویکردهایشان دادند؟
به این نتیجه رسیدند ما به جای اینکه دائماً با نظریهها و راهبردها این شکاف را بیشتر کنیم و بگوییم بزرگترها باید به بچهها توجه کنند، باید به بچهها هم بگوییم بروید به تجربیات و حرفها و ایده های بزرگترها توجه کنید. یعنی فهمیدند این صورتبندی شکاف نسلی نه تنها کمکی نمیکند بلکه تازه مشکل را بازتولید میکند. مثلاً در آمریکا روزی طراحی شده به نام «روز یادآوری». در این روز بچهها موظفاند که سراغ بزرگترهای فامیل بروند و راجع به خاطرات یا تجربیات دوران جوانیشان یا ازدواج یا شغل یابی یا مسکن یابی شان سوال کنند. مثلاً اینکه کجا کار پیدا کردهاند، کجا کار کردهاند، چطور ازدواج کرده اند، از فرصتهای اجتماعی چطور استفاده کرده اند و تجربیات کاری و زندگی و فراغت و سفر و حضرشان. این الان تبدیل به یک ژانر اجتماعی در آمریکا شده است. یعنی با هدایت بچهها به سمت تجربیات قبلی، دارند برای بچهها هویت اجتماعی میسازند. این چند کارکرد دارد. یکی اینکه اولاً دارند تجربیات نسلی را انتقال میدهند. یک حکمتی است که میگوید «وقتی پیرمردی فوت میکند، یک کتابخانه خاک میشود» در واقع ما دو نوع دانش داریم، یک دانش ضمنی و یک دانش صریح. دانش صریح همین چیزهایی است که در کتابها میخوانیم. یک دانش خیلی مهمتری داریم به نام دانش ضمنی. دانش ضمنی آن تجربه زندگی ما است که در هیچ کتابی نیامده است. برای همین ما مثلا در ضربالمثلهایمان، در اشعارمان و در فرهنگمان داریم که آنچه پیر در خشت خام بیند جوان در آینه هم نمی بیند. یعنی تجربیات زندگی به آدم بصیرتهایی میدهد که نمیشود به صورت فرمول و ریاضی درش آورد. روشنفکران و دانشگاهیان ما دائماً در نظریه و رسانهها میگویند جوانان را درک کنید. حتی طلبهها و مبلغان هم وارد این بازی شدهاند. گویا دیگر مهم نیست که ارزشها چه چیزهایی هستند؛ صرف اینکه ارزشها تغییر کردهاند و جوانان به عنوان نیروهای پیشروی اجتماعی آن ارزشها را قبول دارند، پس آنها حق هستند و این باید به رسمیت شناخته شود و همه آنچه که قبلاً بوده باید کنار گذاشته شود؛ گوی همه آن تجربیات و ایدههای قدیمی به دردنخور هستند و باید دور ریخته شوند و به این جدیدها احترام گذاشته شود. در صورتی که از دست دادن این تجربیات زندگی خودش یک هزینه بزرگ اجتماعی بر ما وارد میکند.
به نظر میرسد این سیاست برخورد باعث شده برخی از جوانانی که هنوز میخواهند پای ارزشهای نسلهای قبل از خود بمانند، به خودشان بگویند نکند من عقب افتاده هستم؟ چون دائما این توقع از آنها ایجاد شده که حتی نوع موسیقی هم که گوش میدهد چیز دیگر و متفاوتی باشد. آنقدر که گاهی به جوانی که تلاش میکند به سنتهای گذشته وفادار باشد میگوییم تو چقدر اخلاق یا تفکراتت پیرمردی یا پیر زنی است. گویی آن ارزش مثل یک «مد» بوده که حالا از مد افتاده است.
بله نکته درستی گفتید. این یعنی اینجا چه چیزی ملاک است: زمان. گویی زمان است که حق و باطل را نشان میدهد و مد یعنی همین مطابقت با زمان! اگر شما باوری دارید، باورتان مهم نیست مهم این است که سه سال دیگر باورتان باطل است! وقتی مد معیار می شود ریشه زدایی و سنت زدایی و تاریخ زدایی اتفاق می افتد. چرا که همه چیز را به پیشرفت زمان گرده زده اید و بین آن فرد، آن جوان و گذشتهاش گسست ایجاد کردهاید. به اسم اینکه این گسست ایجاد شده هم دارید دائما این گسست را بازتولید و بیشتر میکنید.
چطوری میتوان برای جوان امروز ریشهسازی، هویت سازی یا به قول شما قلعهسازی کرد؟
یکی از راههایی که میتواند در مقابل این امواج سد بسازد این است که بچهها را به ریشههای خانوادگی، تاریخی و فرهنگیشان آشنا کنیم و وصل کنیم. من منکر اینکه باید با شرایط زمانه پیش برویم و اقتضائات زمانه را درنظر بگیریم، نیستم. من میگویم باید یک سنتزی صورت بگیرد: سنتز شرایط اجتماعی با تاریخ ما میتواند باشد.. این دوتا باید یک جایی با هم امتزاج پیدا کنند. اما چه شده؟ ما این جوان ایرانی را از گذشته اش از جامعه اش از تجربیات تاریخی اش بریدهایم و بیدفاع جلوی هیولای تحولات تکنولوژیک و ارتباطی و… انداختهایم.
برای مواجهه سالم و انسانی با این موج ویران کننده جوان ایرانی باید بتواند هویت تاریخی و اجتماعی و فرهنگی و خانوادگیاش را درک کند. یک بخش از این تقویت همان آداب و رسومی مانند آیین ها و مناسک ملی و مذهبی مان همچون نوروز است که به او حس ریشهدار بودن میدهد. ما به سه شکل میتوانیم به این جوان کمک کنیم. یکی هویت تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی اوست که باید روی آن کار شود. او باید بفهمد که در گذشتهاش چه خبر بوده و ریشهاش به چه فرهنگ و به چه کسانی میرسد. دومی هویت اجتماعی اوست که باید تقویت شود. روابط محلی، محلهای انجمنهای خیریه و داوطلبانه، انجمنهای محیطزیستی و مطالبهگرانه، مدرسه، دانشگاه همینها باید برایش معنا شود چون بخشی از هویت او را میسازد. سوم هم هویت خانوادگی اوست. مانند رسوم و آموزههایی که در خود خانوادهاش وجود دارد و او با خودش میخواهد به نسل بعد از خودش آن را منتقل کند. اگر ما بتوانیم این سه را کنار هم بیاوریم اتفاق خوبی میافتد.
چرا اتفاق خوبی میافتد؟ مگر چه چیزی در جوان رخ میدهد؟
او احساس میکند که عضو مهمی از یک خانواده، محله و یک جامعه با ریشه فرهنگی مشخص است. وقتی خودش را جزئی از اینها میبیند حالش خوب میشود. از آینده تصویر بهتری پیش رویش قرار میگیرد. و چون ریشه قویتری احساس میکند از امواج و بادهایی که او را این طرف و آن طرف میبرند در امان است. چون ریشه دار شدهاست. یک جمله ای داریم که می گوییم تاریخ آینده است. یعنی هرچقدر شما بیشتر احساس هویت تاریخی داشته باشید امکان خلاقیت کنشگری بیشتری در آینده دارید. یعنی وقتی جوان حس کند من عضو مهمی از یک خانوادهام، عضو مهمی از یک محله، مدرسه و جامعه و فرهنگ تاریخی هستم حالش خوب میشود. بعد راحتتر میتواند تصمیم بگیرد چون اعتماد به نفس پیدا میکند. یک مشکل عمده نسل جدید این است که اعتماد به نفس اجتماعی ندارند. برای همین یک مقدار فاصله میگیرند و در کلونیهای بازیهای اینترنتی و این چیزها خودشان را مشغول می کنند. یعنی جاهایی میروند که خیلی مواجهه اجتماعی لازم نیست. تبدیل به یک کاراکتر مجازی میشود و پشت آن کاراکتر قایم میشود و با بقیه در تعامل قرار می گیرد. اصلاً خیلی هم حرف نمیزند. شما این گروههای دهه نودیها رو ببینید، اصلاً در کلامشان جمله فارسی و ارتباطی درست حسابی شکل نمیگیرد.
در آخر فکر میکنید یکی از مهمترین اشتباهاتی که در خصوص جوانان در امر سیاستگذاری و برخورد با آنها داشتهایم چه بودهاست؟
سیاست اجتماعی ما برای جوانان همیشه به سمتی رفته که جوان را مشغول کنیم تا سمت چیزهای بد نرود. مثلاً گفتیم سرش به فوتبال گرم باشد. تلویزیون و سریال برود. دانشگاه و مدرسه برود. سربازی برود و خلاصه مشغولش کنیم که این سن پرتلاطم بگذرد. این مهمترین اشتباه اجتماعی ما در خصوص جوانان بودهاست. ما به فوتبال صرفاً به چشم یک سرگرمی نگاه کردیم نه یک حرکت فرهنگی. در حالیکه فوتبال میتواند به تقویت هویت ملی، به روحیه جنگندگی، به روحیه کار و تلاش و به روحیه همکاری و مشارکت میتواند کمک کند. اصلاً این ساختار فوتبال ما که اینقدر فشل است و فساد دارد ناظر به این است که ما فوتبال را برای سرگرمی میخواهیم. اگر ما فوتبال را به عنوان یک چارچوب فرهنگی و سیاسی میفهمیدیم و راجع به آن فکر میکردیم، به نظرم خیلی اتفاقات بزرگتری با فوتبال رقم میزدیم. آن موقع ورزش قهرمانی میتوانست در خدمت هویت ملی و افتخار ملی باشد. ما الان هم با افتخارات ملی که رخ میدهد شاهد خوشحالی مردم هستیم، ولی اینها لحظهای است. در همین حد که فلانی گل زده، فلانی وزنه زده و همه خوشحالاند. منتهی امتداد پیدا نمیکند. اینطوری میشود که چندسال وزنهبرداری است، بعد کشتی است، بعد یک ورزش دیگر و حتی خیلی سلبریتی های ورزشی حتی به سوژه های ضد سیستم تبدیل می شوند. ما فرهنگ را به امور فرهنگی تقلیل داده ایم و امور فرهنگی را بیشتر از اینکه در خدمت رشد و تربیت بدانیم، در خدمت سرگرم کردن جوانان و مردم فهمیدیم. اینکه جوانان مشغول باشند. هرچیزی که جوان را مشغول کند تا سمت کارهای خطرناک نرود. در صورتی که چیز خنثایی وجود ندارد. وقتی شما فکر میکنید چیزی خنثی است دارید زمینه را برای چیزهای دیگر باز میکنید.