شکنجه بانوان مبارز در زندان های ساواک/زنان انقلابی چطور شرایط را تحمل می‌کردند

مبلغ/ زندانیان را دور دایره آویزان می کردند و می زدند و بعد هم دور دایره می دواندند. دور دایره نزده کشیده بودند که کسی خودش را پایین نیاندازد. صدایی که آنجا ایجاد می شد، به طور هولناکی داخل بندها و سلول ها می پیچید. بعضی مواقع بازجویی ها به طور تیمی برگزار می شد، مثلا چند نفر در یک اتاق جمع می شدند و یکی از آنها می گفت: می زنم.

به گزارش «مبلغ» به نقل از فارس، بدون تردید نقش زنان در انقلاب اسلامی اگر بیشتر از مردان نباشد، مسلماً کمتر از مردان نیست. زنان در چند جایگاه مادر، همسر، فرزند و خواهر در صحنه‌های مختلف انقلاب حضور داشته‌اند و در جریان مبارزه دستگیر، زندانی و شکنجه شده‌اند.

«منظر خیر حبیب اللهی» یکی از این زنان پراستقامت و بانویی مبارز پیش و پس از انقلاب اسلامی ایران و از معلمان مدرسه رفاه بود که در سال ۱۳۵۲ دستگیر و به زندان افتاد ، او در زندان های ساواک شکنجه شد و بعدها با فرزندانش به راهپیمایی های انقلاب رفت و بعد هم همسرش را برای رفتن به جبهه بدرقه کرد. خاطرات دوران حبس او بسیار خواندنی است.

خلاصه ای از زندگینامه و بخشی از خاطرات دوران انقلاب او را مرور می‌کنیم:

ما چهار خواهر و برادر بودیم و من فرزند سوم و دختر اول بودم. مادر و پدر من با خیلی از مادر و پدر‌های آن زمان فرق داشتند و در واقع سبک زندگی‌شان متفاوت بود. ریشه خانوادگی مادرم به شیخ‌الاسلام اردبیلی می‌رسد. به همین خاطر مادرم مذهبی بودند و مثلاً در کلاس‌های قرآن شیخ‌الاسلام صدوق شرکت می‌کردند. درحالی‌که دوروبر ما افراد یا دین‌دار نبودند یا دین سطحی داشتند.  پدر هم کتاب‌فروش، کتاب‌خوان و مترجم زبان فرانسه بود. ما بچه‌ها از طریق ایشان با داستان‌های زیادی از غرب که ریشه عدالت‌خواهانه داشتند آشنا شدیم.

پنج سال بعد از تولد من ماجرای ملی شدن صنعت نفت و بعدازآن کودتای ۲۸ مرداد اتفاق افتاد. برای همین وقتی کمی بزرگ شدم ابعاد و تحلیل‌های این ماجرا هنوز تازه بود. چون مادرم به قول خودشان «لطمه رضاخانی» خورده بودند و به خاطر کشف حجاب نتوانسته بودند ادامه تحصیل بدهند، دوست داشتند ما همگی درس بخوانیم. ما چهار نفر همگی درس خواندیم و در رشته‌های خوب و دانشگاه‌های خوب قبول شدیم. من هم در رشته اقتصاد دانشگاه تهران قبول شدم.

آن موقع درس خواندن خانم‌ها هم زیاد مرسوم نبود. اگر در یک کلاس سی‌نفره دانشگاهی، ده نفر خانم بودیم، هفت نفر آن‌ها بی‌حجاب و به‌اصطلاح مینی‌ژوپ پوش بودند. من همزمان در چهار مدرسه تدریس می‌کردم. در همه این مدارس هر درسی که برای تدریس داشتم سعی می‌کردم طوری آن را به مباحث دینی، خداشناسی یا انقلابی ربط بدهم. خیلی از بچه‌ها نه‌تن‌ها خودشان بلکه خانواده‌شان متحول شدند. مرداد سال ۱۳۵۳ توسط عناصر ساواک از مدرسه رفاه دستگیر و به کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک آورده شدم. یک ماه و اندی در زندان کمیته بودم. در آن زمان دانشجو بودم و همزمان به کار معلمی در مدرسه رفاه مشغول بودم .

این چنین شد که پای من به ساواک باز شد. در مدت یک ماه و اندی که در کمیته بودم، یا در سلول بودم و یا مرا برای بازجویی می بردند. یک سرویس بهداشتی در انتهای بند بود و از حمام هم خبری نبود. زندانیان را دور دایره آویزان می کردند و می زدند و بعد هم دور دایره می دواندند. دور دایره نرده کشیده بودند که کسی خودش را پایین نیندازد. صدایی که دور دایره ایجاد می شد به طرز هولناکی داخل بندها و سلول‌ها می پیچید.

انعکاس صدا به گونه‌ای بود که وقتی کسی را شلاق می زدند، به نظر می رسید ده ها نفر در حال کتک خوردن فریاد می زنند. در زندان کمیته چشم را می بستند و اگر کسی موفق می شد به گونه‌ای قسمت‌های دیگر را ببیند توسط بازجو تنبیه میشد. هرچه آمار دستگیری ها بیشتر می شد مزایا و تشویقات بیشتری توسط حکومت شاه نصیب سیستم ساواک می شد و آنان هم ترجیح می دادند حتی بی دلیل مبارزین را به هم ربط بدهند و آنها را متهم به همکاری تحت قالب گروه کنند.

بعضی مواقع بازجویی ها به طور تیمی برگزار می شد، مثلا چند نفر در یک اتاق جمع می شدند و یکی از آنها می گفت: می زنم. آن یکی می گفت: نه حق نداری بزنی، این خواهر منه. آن دیگری هم گفت: آره بابا خودش حرفاشو می زنه. در حقیقت در یک اتاق نیمه تاریک، دور تا دور زندانی را می گرفتند تا در دل او ایجاد ترس کنند. بعد از این مرحله کاغذ و قلم را مقابل زندانی قرار میدادند و فریاد می زدند: هویت شما محرز است، تمام اقدامات و فعالیت‌های خود را بنویسید.

اگر زندانی در این مرحله زیرکی به خرج می داد و از خود خونسردی نشان می داد، اطلاعات زیادی را به ساواکی ها نمی داد و بازجوها هم موفق نمی شدند از او اعتراف بگیرند ولی بعضی ها را که به عنوان چریک دستگیر می کردند برای هر موضوع جداگانه‌ای کتک می زدند و شکنجه می کردند تا اعتراف بگیرند. در سلول کسی نمی توانست شب ها بیدار باشد و اگر خوابمان هم نمی آمد خودمان را به خواب می زدیم. در دل شب و در هر ساعتی از آن ناگهان در سلول را با شتاب زیادی باز می کردند و با قهقهه و خنده می پرسیدند: چطورید؟

بازجو منوچهری معمولاً همیشه یک شیشه لیکور داخل جیب پیراهنش بود و هر وقت که شکنجه می کرد مقداری از آن را سر می کشید و با دست دیگر هم ساندویچی را گاز میزد. بازجوی من فردی به نام سعیدی بود و او در بین بازجوها می خواست نشان بدهد که نسبتاً ملایم‌تر رفتار می کند. یک بار از او شنیدم که می گفت: هر وقت به یکی شلاق می زنم، خودم چند برابر شکنجه می شوم. سعیدی به این وسیله میخواست نشان بدهد که هنوز ته‌ وجدانی برایش باقی مانده است، اما اغلب مست بود و در حالت مستی شکنجه می کرد.

پاسبان‌های کمیته مشترک هم درجات مختلفی داشتند. پاسبانی بود که به او «مرحم» می گفتیم. انسان ساده‌ای بود. در سلول را ناگهان باز می کرد و وارد می شد و ما به او می گفتیم تو نباید در سلول را باز کنی چون نامحرمی و او هم می گفت نه من مرحمم! به همین جهت ما اسم او را مرحم گذاشته بودیم. ساواک از ساده‌لوحی بسیاری از همین افراد استفاده می کرد و به همین مرحم گفته بودند که این زن ها را این طوری نبین، بیرون از کمیته هر کاری که می خواهند می کنند و چه کارها که نمی کنند. لذا او هم بچه‌های زندانی را اذیت می کرد و از حجاب و نماز خواندن ما تعجب می کرد و میگفت: خیر سرتون، نماز هم می خونین. میگن بیرون، شما همه کار می کنین و همه‌کاره‌اید و اینجا برای ما فیلم میآیید. آره؟

بازجوهای ساواک شلاق‌هایی را از کابل‌های برق در دست داشتند که انتهای آن باز بود و سیم‌های بیرون آمده آن افشان بود و هنگام شلاق زدن، نوک فلزی شلاق به رو و کنار پا اصابت می کرد و زخم‌های عمیقی بر جای می گذاشت و تقریباً همه آنها که برای یک بار هم وارد کمیته می شدند از این کابل‌ها بی بهره نبودند. همه زندانیان توسط بازجو تهدید می شدند و این خود نوعی شکنجه روحی بود. بعضی وقت ها که بازجویان تلاش می کردند تا خودشان را آدم های ظاهر‌الصلاحی نشان بدهند، از جیب شان قرآن بیرون می آوردند و یا این که مهر نماز را از داخل کشو میز در میآوردند و می گفتند: به خدا ما هم مسلمانیم. مثل شما نماز و قرآن میخوانیم. فرح هم مسلمان است. خواهر شاه هم مسلمان است. شما با این مسخره‌بازیها و مبارزه کردن‌ها میخواهید بگویید ما مسلمانیم.

در بازجویی در خصوص من سعی داشتند اطلاعاتی را درباره خانم دباغ بگیرند اما ایشان فوق‌العاده باهوش و زرنگ بودند و ما اطلاعات بسیار اندکی در باره دباغ داشتیم. افراد زیادی را در کمیته با حالات مختلف، شکنجه شده دیدم. خانم دانشوری را همه‌جور شکنجه کرده بودند و ناخن‌هایش را هم کشیده بودند و نصف انگشتش را با فندک سوزانده بودند به گونه‌ای که در داخل زندان فقط استخوان انگشتش مانده بود و هیچ گوشتی روی آن نبود. ساواکی ها از طرق مختلف سعی می کردند روحیه همه ما را بشکنند اما خداوند واقعاً کمک می کرد تا در همان حالات نقطه ضعفی نداشته باشیم. زندانیانی که کمونیست بودند و حجابی هم نداشتند همواره در معرض نظرهای بد مأمورین و بازجوها بودند اما بچه‌های مذهبی که حتی از یونیفورم زندان برای خود حجاب می ساختند، گویی که خداوند ستر خاصی را بر آنان کشیده بود.

یک روز که مرا به اتاق بازجویی بردند آیت‌الله ربانی شیرازی را زیارت کردم، در حالی که فقط لباس زیری روحانیت تنش بود و روی زمین افتاده بود. بازجو به من گفت: «برگرد و این را نگاه کن، اینها رهبران شما هستند.» من برگشتم و نگاه کردم و آقای ربانی شیرازی که حجاب مرا دید نگاهی تحسین‌آمیز به من انداخت و همان نگاه ایشان برای من قوت قلب و دریچه‌ای به سوی نور بود. در آن حالت، دستور مقاومت را از نگاه ربانی شیرازی خواندم. سر این بزرگوار را داخل تیزی دیوار گذاشته بودند و به او می گفتند باید به آیت‌الله خمینی توهین کنی و او هم میگفت چرا باید توهین کنم و به خواسته آنها عمل نکرد.

در مقابل چشمان من پنجاه ضربه شلاق به ساق پای او زدند در حالی که ایشان پیرمردی لاغراندام بود و ساق پاهایشان استخوانی بود و پس از آن دیگر ایشان را ندیدم. خانمی به نام امینی را آنقدر شکنجه داده بودند و بدنش را با اطوی داغ سوزانده بودند که به صورت چهار دست و پا روی زمین راه میرفت. در سلول کناری ما یک نفر چریک بود که به شدت شکنجه شده بود و زمانی که برای تعویض پانسمان او می آمدند، باندها و پارچه‌های خونین را داخل سطلی قرار می دادند و آن را داخل راهرو می گذاشتند تا همه ما به هنگام تردد ببینیم و عذاب بکشیم.

حقیقتاً بازجویان ساواک، بویی از انسانیت نبرده بودند و چیزی به نام وجدان در آنها باقی نمانده بود. بازجویی مثل منوچهری وقتی که میخواست بخوابد داخل راهرو فریاد می کشید دکتر بیا آمپول منو بزن. بدون آمپول نمیتوانست بخوابد و به کمک آن یکی دو ساعتی میخوابید و زمانی هم که شکنجه می کرد می گفت: شماها نمیذارید من راحت باشم. هیچ کجا نمیشه خوابید.

بسیاری از عزیزان از اتاق شکنجه، زنده بیرون نیامدند و ساواک درمانده‌تر از همیشه هیچ حرفی از آنان به دست نمیآورد. گاهی اوقات زندانی را داخل حوض میانداختند و با بدن خیس شلاق میزدند و از آنجا که همواره بازجویان مست بودند با مشاهده حالت زندانی، قهقهه‌های مستانه‌ای سر می دادند.

با همه این اوضاع و احوالی که در زندان حاکم بود، با خمیر نان‌هایی که داشتیم شیئی درست می کردیم. گل‌های خیلی قشنگی می ساختیم و برای رنگش هم از مرکورکُرُم استفاده می کردیم. سبد گل‌های قشنگی درست میشد و همه را به دستشویی منتقل می کردیم. در واقع دستشویی نمایشگاهی از دست‌ساخته‌های ما بود. بازجوها شب‌های عید و جمعه‌ها دیوانه می شدند و به داخل سلول هجوم میآوردند و هر چه که در داخل سلول بود به هم می ریختند و هر چه که ساخته بودیم با خود می بردند. حتی این کارها هم برایشان قابل تحمل نبود و انگار آنها زندانی ما بودند و فریاد می زدند هنوز زنده‌اید و هنوز هم می خندید و هنوز نفس می کشید.

در بین ما مهندسینی زندانی بودند که بعضی مواقع ماکت یک ساختمان را بسیار دقیق و تمیز با خمیر نان می ساختند و به دستشویی منتقل می کردند. این امر بازجوها را کلافه می کرد، چرا که می دیدند ما آنجا را به صنعتگاه تبدیل کرده‌ایم.

حقیقتاً لطف خدا همواره شامل حال ما بود و بعضی وقت‌ها رؤیاهای قشنگی را در خواب می دیدیم که به هزار شادی بیرون از زندان میارزید و عنایات خدا را به انواع و انحاء شیوه‌های مختلف درخواب و بیداری می دیدیم. اما ساواکی ها  لحظات بسیار بدی را سپری می کردند. از یکی از دوستان شنیدم که منوچهری فردی به نام «حنیف‌نژاد» را آن قدر شکنجه کرد که به ناگاه شلاق را به کناری انداخته و می گوید: لعنت به این زندگی سگی که ما داریم.

به این شکل، دورانی در کمیته بر من گذشت و اکنون همواره خدا را شاکرم که دوران سبز شکوفایی ایران عزیز را شاهدم و از خداوند بزرگ می خواهم که همه ما قدر این لحظات نورانی را بدانیم.

مطالب مرتبط
ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.