جنگ به روایت دو شهروند غیرنظامی

استرسی که نسل ما کشید جزء آمار جنگ به حساب نمی‌آید

مبلغ/ با این که هرچقدر از خط مقدم جبهه‌ها بشنویم، باز هم خاطراتی هست که قد علم کند و خنج بر دل بکشد، اما از حال و روز شهروندان تهرانی که فرسنگ‌ها با خط‌های مرزی فاصله داشتند کم‌تر گفته شده است.

به گزارش «مبلغ» به نقل از مهر، «تازه انقلاب شده بود و داشتیم برای خودمان دنیای جدید می‌ساختیم. با اینکه هنوز اوضاع کشور به قاعده نشده بود، اما حس و حال‌مان از انقلاب و رفتن شاه خوش بود. اوایل مهر ماه ۱۳۵۹ بود که شنیدن صدای سوت هواپیمای جنگی که در آسمان و زمین محشر به پا کرده بود، دوباره رعب و وحشت انداخت به جان‌مان…»

با اینکه هرچقدر هم از جبهه و خط مقدم بنویسیم و بشنویم، بازهم لابلای خاطرات، چیزهایی هست که قد علم کند و با گذشت ۴۱ سال، همچنان خنج به جان آدم بکشد! اما از حال و هوای شهروندانی که فرسنگ‌ها با خط مقدم و توپ و تانک و خمپاره فاصله داشتند، کم‌تر شنیده‌ایم.

با صدیقه قاسمعلی و فهیمه عباسی گپ و گفتی داشتیم که از سال ۵۹ به بعد خاطرات تلخی برای گفتن دارند.

القصه اینکه جنگ آوار شد روی سرمان

فهیمه که سال ۵۹، ۱۶ سال بیشتر نداشت خاطرات را با جزئیات مرور می‌کند و به قول خودش حافظه خوب داشتن همیشه هم خوب نیست، چون یادآوری جزء به جزء بعضی خاطرات، آدم را به مرور زمان از پا درمی‌آورد: «ساعت ۳ بعد از ظهر ۳۱ شهریور بود. داشتم مانتوی مدرسه‌ام را برای صبح اول مهر اتو می‌کردم که یک دفعه صدای وحشتناکی مثل ترکیدن کپسول گاز، برق از سرم پراند. یک لحظه دست‌پاچه شدم و سر از پا نمی‌شناختم. به خودم آمدم و گفتم «نه این صدای انفجار کپسول گاز نبود!» بچه‌تر که بودم از این صداها زیاد شنیده بودم؛ من کودکی‌ام با انقلاب گذشته بود (و نوجوانی و جوانی‌ام انگار قرار بود با جنگ رقم بخورد…) صدای انفجار بود!

راستش از سال قبلش که امام خمینی (ره) گفته بود ۲۰ میلیون جمعیت داریم و باید ۲۰ میلیون بسیجی داشته باشیم، با خواهرم در دفتر سپاه منطقه ۹ خیابان بهشت در دوره‌های مختلف آموزشی شرکت کرده بودیم. عضو حزب جمهوری اسلامی هم شده بودیم. در جلسات سپاه به هرکدام‌مان مسئولیتی داده بودند؛ قرار شد من خبرهای عراق را در روزنامه کیهان رصد کنم و خواهرم در روزنامه اطلاعات. خبرها پر بود از تعدی بعثی‌ها به مرزهای ایران. تقریباً هر هفته ۴ تا خبر بد داشتیم؛ از حمله هواپیماهای بعثی به مرزنشینان گرفته تا ربوده شدن بعضی عشایر.

از همان موقع‌ها بود که متوجه شدم اتفاق‌های بدی در کمین کشور نشسته! احتمال جنگ را نمی‌دادم و اصلاً سنم به این چیزها قد نمی‌داد، ولی حس می‌کردم اوضاع خوب نیست…

خلاصه اینکه بعد از شنیدن صدای انفجار، سریع اتو را از برق کشیدم و رفتم سر خیابان. همه مردم ریخته بودند بیرون. حیران و سرگردان بودند. حتی پرنده‌ها هم در آسمان راه گم کرده بودند. ساعت ۵ که شد تلویزیون اعلام کرد هواپیماهای متجاوز بعثی به شهرهای ایران حمله کردند و این‌ها بی‌پاسخ نمی‌ماند.

فردا صبح که رفتم مدرسه، فقط حرف از اتفاقات جدیدی بود که در حال رخ دادن است.

سرتان را درد نیاورم. القصه اینکه جنگ آوار شد روی سرمان…»

جنگی که رنج و گنجش توأمان بود

صدیقه خانم هم همان اولین انفجار که کابوسش از سال ۱۳۵۹ شروع شد و ۸ سال طول کشید را از زاویه کوچه و محله خودشان تعریف کرد: «آن موقع پسرم رضا ۴ ساله بود و مهدی هم ۲ ساله. وقتی صدای هواپیمای جنگی را شنیدم، نفهمیدم چطوری دست بچه‌ها را گرفتم و از خانه زدم بیرون. یک راکت نزدیک خانه‌مان افتاده بود روی ماسه‌ها. خدا به ما و همه اهالی رحم کرد که عمل نکرد و منفجر نشد.

وقتی طبل آغاز جنگ زده شد، فکر می‌کردیم یکی دو هفته یا نهایتاً چند ماه طول بکشد اما ۸ سال شد!

با همه سختی‌ها و خاطرات دردآوری که هنوز از به یاد آوردنش جانم آتش می‌گیرد، خیلی خوشحالم که بچه‌ها به خاطر دفاع از خاک و ناموس و وطنشان، به خاطر اسلام و ایران قشنگ دفاع کردند.

با اینکه ایران فقط با عراق جنگ نداشت و تقریباً کل دنیا به جز چند کشور، مخالفش بودند اما ایران جلوی همه آن‌ها ایستاد.»

بغض کم‌کم راه گلوی فهیمه عباسی را می‌بندد: «۲۴ مهر که خرمشهر سقوط کرد، کل تهران عزادار شد. با اینکه هنوز تعداد شهدا زیاد نشده بود و تعدادی رزمنده به صورت مردمی و خودجوش رفته بودند برای دفاع، اما همه تهران را ماتم گرفته بود.

بعد از آن فراخوان زده شد و خیلی‌ها رفتند منطقه.

ساختمان قبلی مجلس شورای اسلامی نزدیک خانه پدری‌ام بود. پایگاه خبرها انگار آن‌جا بود. وقتی مارش نظامی پخش می‌کردند، شال و کلاه می‌کردم و می‌رفتم جلوی ساختمان. چه صحنه‌هایی که آن‌جا ندیدیم! پاره‌های تن مردم از آنجا به منطقه اعزام می‌شدند. پیکر شهدا را آنجا می‌آوردند. ماشین‌های اعزام که حرکت می‌کردند، دیدن چهره و چشمان مادران و خانواده‌های رزمنده‌ها جگر آدم را می‌سوزاند.

اما از آن بدتر وقتی بود که پیکر شهدا را از خط برمی‌گرداندند. خودتان فکرش را بکنید که وقتی جوان‌شان را صحیح و سالم از آنجا راهی می‌کردند، وقتی به استقبال تحویل پیکرشان دوباره به آن‌جا می‌آمدند، چه حالی می‌شدند؟

صدایش گرفته‌تر می‌شود: «ما جنگ را با تمام وجود حس کردیم. کابوس‌های آن روزها، رهایمان نمی‌کند.

استرسی که نسل ما کشید، از آن آسیب‌هایی است که هیچ وقت جزء آمار جنگ به حساب نمی‌آید. خیلی‌ها دچار ضعف اعصاب شدند، خیلی از خانم‌های باردار دچار سقط جنین شدند و بعضی‌ها دیگر نتوانستند طعم مادر شدن را بچشند.»

تصویرهایی که شاید آلزایمر هم توان فراموشی‌اش را نداشته باشد

در گزارشی از روایت زنان اهل خوزستان در پشت جبهه‌ها و داستان‌هایی که مو به تن آدم سیخ می‌کند، قبلاً گفته‌ام؛ از قطعه‌های جامانده بدن شهدا در لباس‌های خونی که برای شستشو آورده می‌شد، اما تصور اینکه زنانی در تهران هم از این دست تصاویر در ذهن‌شان ثبت کرده باشند برایم عجیب بود، ولی وقتی فهیمه از مادرش می‌گوید، الگوهای ذهنی‌ام را عوض می‌کند: «مادرم آن سال‌ها ناظم مدرسه رسالت بود. به حدی از لحاظ روحی به هم ریخته بود که تصمیم گرفت مدتی مرخصی بگیرد و مدرسه نرود. اما این مرخصی خیلی پایدار نبود.

از طرف ستاد پشتیبانی مادر شهید مهدی عالم‌بیگی فراخوان زدند و از خانم‌ها خواستند برای کمک‌رسانی بروند. مادرم با ۱۵ خانم دیگر راهی شدند. مکان کجا بود؟ دوباره همان مدرسه رسالت! مأموریت چه بود؟ شستن پوتین و لباس‌های خونی شهدا و تعمیر و رفو کردن‌شان برای ارسال مجدد به جبهه که رزمنده‌ها از آن‌ها استفاده کنند. برایتان نگویم که مادرم هر روزی که به خانه برمی‌گشت چه حالی داشت و چندبار تشنج کردنش را به چشم دیدم. هنوز هم که هنوز است، آن کابوس‌ها دست از سرش برنمی‌دارد! دیدن قطعه‌های بدن شهدا در آن لباس‌ها و پوتین‌ها چیزی نیست که به راحتی فراموش شود…»

چه می‌دانستم قرار است چه داغی بر دلم بنشیند!

جنگی را که صدیقه قاسمعلی فکر می‌کرد چند هفته بعد یا نهایتاً چند ماه بعد تمام می‌شود نه تنها سال‌ها طول کشید، بلکه ۱۳ جوان شهید از دور و اطرافیانش گرفت. آهی سوزان می‌کشد: «شهید شدن پسر خواهرم از همه بیشتر من را سوزاند. سال ۶۵ دخترم مریم را باردار بودم. یادم نمی‌آید چطوری خبر شهادت را شنیدم و اصلاً چه کسی بود که این خبر را به من داد. حتی نفهمیدم چطوری من را از تهران بردند کرج منزل خواهرم. فقط در آن اوضاع آشفته‌ای که داشتم چیزهای محوی در خاطرم است که همسایه‌ها آمدند خانه‌مان و در کمد دنبال پیراهن مشکی بودند که لباسم را عوض کنند!

حال و روزم دست خودم نبود، کارم فقط شده بود گریه کردن.»

اشکی می‌شود و صدایش لا به لای بغض و اشک درست به گوش نمی‌رسد: «خواهرم کوه صبر بود. گریه نمی‌کرد، ولی معلوم بود داغون شده. اصلاً این بچه آدم خاصی بود. البته همه شهدا همین بودند. چون خواهرزاده‌ام است این‌ها را نمی‌گویم. این پسر برای کل خانواده و فامیل عطر و بوی خاصی داشت.

از بعد شهادتش هر سربازی که می‌دیدم یادش می‌کردم و حال و روزم خراب می‌شد. می‌گفتم خواهرزاده من هم همین‌طوری بود. هر پسر جوان قد بلندی که می‌دیدم، قد و بالای رشیدش می‌آمد جلوی چشمم…

چند سال بعد از شهادتش به من گفتند که اسیر شده بود و با دست بسته به شهادت رسید. با شنیدنش دوباره خانه خراب شدم… وای به دل خواهرم!»

این مردم دیگر طاقت ندارند

برای ما جنگ ندیده‌ها، تصور کردن روزهایی که صدای آژیر قرمز، ترس و دلهره به جانت بیندازد و در خانه‌ای که مردش به جبهه رفته و دل توی دلت نیست که خبر زنده بودنش را می‌شنوی یا خبر شهادتش را، سخت است بفهمیم چه‌طور می‌شود دست دو دختر کوچک را گرفت و از طبقه سوم به پناهگاهی که در زیرزمین ساختمان است، پناه برد. سخت است خودت دلت پر از آشوب باشد و مجبور باشی به کودکانت آرامش بدهی که نترسند. سخت است مدام حجله جوان‌های کوچه و فامیل را ببینی و غم قبلی با غم جدید تازه شود. به قول عباسی: «خدا کند هیچ وقت دیگر این کشور رنگ جنگ به خود نگیرد که این مردم دیگر طاقت ندارند.»

مطالب مرتبط
ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.