اندیشه اجتماعی غرب جدید | سیر تحولات جهان متجدد از رنسانس تا مدرنیته

مبلغ/ مسیحیت تلاش می‌کرد در ساحت اندیشه، میان فلسفه ارسطویی با آموزه‌های کتاب مقدس را جمع کند که این کار توسط قدیس توماس آکویناس به ثمر نشست.

به گزارش «مبلغ» به نقل از همشهری آنلاین- سیدمیثم میرتاج‌الدینی: متن پیش‌رو با اتکا بر کتاب «مدرنیته (تجدد)، اندیشه اجتماعی غرب جدید» درصدد یافتن نخستین تحولات جهان غرب و آغاز شکل‌گیری ریشه‌های تکوین جهان متجدد در اروپا و ارائه روایتی است از سیر تاریخ تحولات از رنسانس تا مدرنیته در جهان غرب. این تحولات که از آن به «نوزایی» و «رنسانس» یاد می‌شود خود مسبوق به روندی بود که از اوایل هزاره دوم میلادی در اروپای مسیحی آغاز شده بود.

اروپای مسیحی پیش از رنسانس برخلاف پاره‌ای از تلقی‌های رایج، موجودیتی یک‌دست، یکپارچه و ساکن نداشت. در چارچوب نهاد کلیسا و اندیشه مسیحی تنوع قابل ملاحظه‌ای از دیدگاه‌های الهیاتی، هستی‌شناختی، فقهی و نیز مناقشاتی در حوزه اندیشه سیاسی وجود داشت که البته از حدود و مرزهای کلی مسیحیت کلیسایی عبور نمی‌کرد. در سده‌های آغازین هزاره دوم میلادی مناقشه پردامنه‌ای در باب نسبت میان قدما (که گاه به معنی متفکران عصرباستان (پیش از مسیحیت) و البته بیشتر در اشاره به پدران کلیسا و متفکران مسیحی سلف به‌کار می‌رفت) و متأخران به‌وجود آمد؛ برخی از متألهان متأخر مسیحی از لزوم فراتررفتن از آموزه‌های قدما (پدران کلیسا) سخن گفتند.

در خلال این بحث بود که نخستین بار اصطلاح لاتین moderni به‌معنای نوآیین، معاصر و جدید در مقابل antique به‌معنای قدیمی و کهن استفاده شد. در همین دوران، مسیحیت تلاش می‌کرد در ساحت اندیشه، میان فلسفه ارسطویی با آموزه‌های کتاب مقدس را جمع کند که این کار توسط قدیس توماس آکویناس به ثمر نشست.

تحول در امیال و گرایش

«از اوایل قرن پانزدهم میلادی در گوشه و کنار اروپای مسیحی، نشانه‌هایی از وزش نسیم تغییر و تحول مشاهده می‌شد. پیدایی نوعی «میل و طلب تازه» چیزی بود که تعداد درخور توجهی از اروپاییان زیرپوست خود احساس می‌کردند. البته آنان به هیچ رو تصویر و تصور روشنی از این طلب تازه نداشتند. آنان نمی‌دانستند که چه می‌خواهند اما احتمالا به وضوح درک می‌کردند که از آنچه دور و برشان هست، دل‌زده‌اند.» این یعنی نخستین اشعه‌های تنفر که از جنس میل و گرایش منفی است.

«تاریخ‌نویسان متجدد عموما فرایند شکل‌گیری دنیای مدرن را براساس نوعی تحول فکری و نظری روایت می‌کنند.» به‌طوری که گویی همه تغییرات از تحولات بینشی که در ساحت فکر و اندیشه رقم خورده، آغاز شده است. «در این روایت، چنان است که گویی تجدد اساسا پروژه‌ای فکری و معرفتی است و باید از منظر شکل‌گیری اندیشه و دانش جدید فهمیده شود، اما نگاهی درست به این فرایند اگرچه به نقش مهم تحول معرفتی و بینشی، به‌خصوص از دوران بلوغ تجدد در روشنگری قرن هجدهم، توجه می‌یابد، تکوین جهان مدرن را اساسا و ابتدائا نه با ایجاد اندیشه و دانش جدید که با پیدایی «میل و طلب‌نو» فهم می‌کند.

یکی از قرینه‌های مهمی که ما را به درک این حقیقت هدایت می‌کند این است که نخستین نمودها و ظهورات این امر جدید و نو، نه در حوزه اندیشه و نظر که در قالب هنر و ادبیات ظاهر شد. ادبیات و هنر عرصه ظهور همان امیال و طلب‌های درونی و وجودی اقوام و ملل است که چه بسا هنوز صورت‌بندی اولیه نظری و فلسفی نیز نیافته باشد.

متعلق این میل و طلب نو چه بود؟

اروپای مسیحی به واسطه هنر و ادبیات، گرایشی به میراث ادبی و هنری عهد باستان (یونان و روم) یافت و نکته مهم آنکه این گرایش «در محدوده توجه به فرم و شکل باقی نماند. آنچه بیش از همه مهم و برای اهالی نهضت رنسانس برانگیزاننده بود، تصویری بود که از انسان در آثار ادبی و هنری یونان و روم باستان وجود داشت. تأکید یونانی و رومی بر ارزش و توانایی آفرینشگر انسان، عمیقا بر آنان تأثیر نهاد.» از همین‌جاست که جنبش رنسانس با مفهوم انسان‌گرایی (اومانیسم) پیوند می‌یابد.

انسان‌گرایی به سؤالاتی نظیر «انسان‌بودن چه معنایی می‌دهد و انسان چگونه باید زندگی کند» روی آورد و در این مطالعات انسان‌گرایی به جهان‌بینی تبدیل شد که تأکید را بر فردیت انسان، عظمت و بزرگی او و نیز موقعیت ممتاز او در جهان قرار می‌داد و در عهد رنسانس به‌صورت یک دستگاه فلسفی که به مثابه یک نهضت فرهنگی جامع ظاهر شده بود.

به‌صورت مصداقی تغییر اینگونه بود که اهالی رنسانس به تبعیت از استادان عهد باستان، به انسان از حیث بشریت او و نه فی‌المثل به‌عنوان بنده خدا یا مومن مسیحی توجه داشتند. فرایند زمینی‌شدن که درواقع متعلق آن «میل و طلب نو» بود، به خوبی در عرصه هنرهای تجسمی و تصویری عهد رنسانس نیز ظاهر شد. در بطن این تحول انقلابی ضداخلاق مسیحی نیز صورت گرفت؛ یعنی اهالی رنسانس درست برخلاف اصول اخلاق مسیحی موجود که تسلیم، زهد و گریز از دنیا را تبلیغ می‌کرد، به تبلیغ و ستایش زندگی فعال پرداختند.

امتداد تحولات گرایشی: اقتصاد

در امتداد تحولات پیش‌گفته در ساحت گرایشات و امیال افراد، تغییرات اجتماعی دیگری نیز به وقوع پیوست. در عرصه کشاورزی تولیدات به شکل چشمگیری افزایش یافت. این افزایش محصول مازاد بر مصرف بود و همین سبب رونق مبادله و تجارت با همسایگان شد. گسترش تجارت و بازرگانی هم لاجرم به رشد شهرنشینی و ایجاد اجتماعات بزرگ شهری انجامید.

توسعه تجارت مستلزم آن بود که اقتصاد پولی به جای اقتصاد پایاپای (کالابه‌کالا) رایج شود. سپس بانک‌ها و بانکداران در ایتالیا و آلمان پدید آمدند. این تحولات منجر به پدیدایی طبقه‌ای شد به نام بورژوازی که متشکل از بازرگانان، بانک‌داران، پیشه‌وران، ماهیگیران و معدنکاران بود. این افراد و اقشار در نوعی روحیه سرمایه‌داری و تمایل به تهور و سودجویی با یکدیگر اشتراک داشتند و ادبا و هنرمندان عصر رنسانس که علاقه‌مند به انسان‌گرایی بودند از دل همین طبقه برخاستند.

سپس به سبب شرایط جغرافیایی و جنگ‌هایی که منجر به فتح قسطنطنیه توسط مسلمانان شد، سفرهای اکتشافی به وقوع پیوست و سرزمین‌های بکر با منابع ثروت فراوان و امکان‌های بی‌شمار به‌دست اروپاییان افتاد.

در نتیجه بورژوازی از سرجمع تحولات فنی، گسترش مبادلات بازرگانی و غارت بین‌المللی، انباشت اولیه‌ای از ثروت فراهم کرد که به سوخت حرکت بعدی موتور سرمایه‌داری بورژوایی بدل شد.

امتداد تحولات گرایشی: سیاست

اقبال رنسانسی به میراث روم باستان و یادآوری شوکت و عظمت آن، به حوزه سیاسی نیز تسری یافت و میل به ایجاد حکومت‌های مقتدر و شوکت‌مند را در میان برخی خانواده‌های اشراف و متنفذ اروپایی برانگیخت. این امر با ظهور و گسترش شهرها و رونق بازرگانی قرین بود. از اوایل سده پانزدهم، به‌تدریج شاهان انگلستان، فرانسه، اسپانیا و پرتغال قدرت‌شان را بر سرزمین‌های وسیعی اعمال کردند و دولت‌های ملی نیرومندی به‌وجود آوردند. بدین‌ترتیب دستگاه دولت با کارکنان حرفه‌ای و هنرهای متناسب با آن مانند هنر دولتمردی، هنر دیپلماسی و موازنه قدرت پدیدار شد.

شکل‌گیری دولت ملی همچنین نیازمند تاسیس و تقویت مفاهیمی چون ملت، حس ملی، میهن و امثال آن در میان عموم اهالی یک واحد سیاسی نوآیین بود. برای نخستین‌بار افراد براساس یک قلمروی سرزمینی، تاریخ، زبان، فرهنگ و دولت واحد خود را یک ملت قلمداد کردند و میهن را به منزله بالاترین فراورده زندگی اجتماعی انسان، موضوعی برای تعلق، عشق و «آنچه بیشتر از جان می‌ارزد» یافتند. درعین‌حال حس ملی در تضاد با دیگر ملیت‌ها تقویت شد.

اما ظهور دولت‌های ملی مطلقه مستلزم انهدام و تحت انقیاد درآوردن همه منابع مستقل قدرت درون هر قلمروی سیاسی بود. لذا دولت‌ها با کلیساها دچار مشکل شدند. پدیدایی نظریات سیاسی در باب مشروعیت حکومت‌ها به همین جهت است. نظریه «حق الهی سلطنت» مصداقی است برای شناخت کشمکش دولت و کلیسا که در این نظریه شاهان بدون نیاز به تأیید پاپ و کلیسا خود صاحب مشروعیت الهی بودند. لکن اندیشه سیاسی بعد از چنین نظریاتی وارد فاز جدیدی شد که با تحولات دنیای جدید مناسبت داشت.

تولد «سکولاریسم» در آثار و اندیشه‌های ماکیاولی نمونه بارز آن است. تا پیش از ماکیاولی سیاست حوزه‌ای از حکمت عملی و در ذیل اخلاق و دین فهم می‌شد ولی نخستین‌بار ماکیاولی بود که بر سیاست به منزله حوزه‌ای خودمختار و مستقل از اخلاق که غایت آن نه «رستگاری روح» که «نجات میهن» است تامل و توجه کرد. بدین معنا سیاست و اهداف سیاسی خود موضوعیت یافت و مطالعه شیوه کسب و توسعه قدرت (فارغ از ملاحظات دینی و اخلاقی) به منزله هدف علم نوین سیاست جایگزین بحث از «بهترین شیوه حکمرانی» شد.

در ادامه فرد دیگری به نام توماس هابز نخستین صورت‌بندی منظم نظری سکولاریسم را ارائه کرد. ایده سکولاریسم که از این پس بر فضای فکری و سیاسی اروپا تسلطی رو به گسترش داشت، به‌معنای «تبدیل‌شدن دیانت به امری خصوصی و شریعت به اخلاق فردی» همزمان با «استقلال منطق قدرت و مناسبات سیاسی» بود.

امتداد تحولات گرایشی: دین

مارتین لوتر، کشیش و متاله آلمانی نخستین کسی نبود که از درون کلیسا بر کلیسا شورید.   حرکت او موجب انشقاقی در مسیحیت شد که تأثیر آن کماکان باقی است. او معتقد به بازتعریف الهیات مسیحی بود و این اصلاحات را نه‌تنها امری بدعت‌آمیز تلقی نمی‌کرد که آن را بازگشت به روح دیانت عیسوی می‌دانست. محور نظریات او نقد وی بر مفهوم سنت بود و سعی می‌کرد با تأکید بر نازل‌شدن «کتاب» به زبان مبین، هرگونه نیازی به تفسیر آن از سوی کلیسا و الهیات رسمی را انکار کند.

او با حمله به «حکمت مدرسی» کلیسا، به هم‌عصران انسان‌گرای خود نزدیک می‌شد. از جهت دیگر اندیشه سیاسی لوتر به‌شدت بر جدایی دین از دنیا و گردن‌نهادن به اقتدار امپراتور و حاکم عرفی مبتنی بود و این را از آموزه‌های مسیحیت می‌دانست. این جریان نقش و محوریت کلیسا را به دشت متزلزل و دین را به امری فردی و باوری قلبی تبدیل کرد.

امتداد تحولات گرایشی: اندیشه و فلسفه

حکمت مدرسی به منزله تفکر غالب مسیحیت کلیسایی هم مبتنی بر عقل و هم مبتنی بر وحی بود؛ یعنی برایندی از تالیف عناصر فلسفه یونان و ایمان اهل کتاب. حکمت مدرسی در واقع تمام معارف را دربرمی‌گرفت: هستی‌شناسی، منطق، الهیات عقلانی، طبیعت‌شناسی، انسان‌شناسی و نظایر آن. در حکمت مدرسی دیدگاهی وجود داشت که به حقایق فراذهنی معتقد بود؛ یعنی حقایقی که به مثابه «ارباب انواع» و «امورکلی» موجودیت واقعی دارند و موجودات منفرد صرفا نمونه‌هایی از این حقایق اصیل‌اند. ضمن اینکه این حقایق نیز عقول الهی قلمداد می‌شدند که برای انسان به واسطه «موهبت الهی عقل» قابل شناسایی‌اند. بدین توضیح که هرچه از انسان و درخت و کتاب و… در اطراف خودمان می‌بینیم، اینها تصویری از آن حقیقت اصیل‌اند و بهره‌ای از آن در خود دارند.

در مقابل این دیدگاه، جریان نام‌گرایی (نومینالیسم) با ویلیام اکام، کمر همت برای انهدام اصلی‌ترین پایه حکمت بست. اکام وجود مستقل «ارباب انواع» و کلیات را مردود دانست زیرا وجود آنها را نافی قادر متعال‌بودن خداوند قلمداد می‌کرد. بدین‌ترتیب معتقد بود هرآنچه هست خلقت بی‌واسطه خداست و آنچه انواع و مقولات کلی قلمداد می‌شد چیزی جز نام‌ها و نشانه‌هایی که محصول زبان است نبود. دراینجا چالش‌هایی پدید آمد که اندیشه نام‌گرایی نمی‌توانست آن را حل کند، مانند معضل معرفت‌شناسانه که نمی‌توانست ماهیت معرفت انسان نسبت به جهان و مسئله حقیقت را مشخص سازد.

سپس رنه دکارت، فیلسوف و ریاضی‌دان فرانسوی پا به عرصه گذاشت و نظمی جدید در حوزه تفکر فلسفی را بنیان نهاد. او سعی داشت علمی را بنا گذارد که سراسر ریاضی باشد (بی‌نیاز به تجربه) تا از این طریق بدون تکیه بر مشاهده که خطاپذیر است قواعد درست و دقیقی درباره طبیعت بیان کند.

در نهایت ایده «من فکر می‌کنم پس هستم» به مبنایی برای کل دانش انسان تولید شد. این ایده، پایه کل معرفت را در «سوژه» (فاعل شناسایی) به‌عبارت روشن‌تر انسان خودمختاری مستقر می‌کرد که نه‌تنها فرای طبیعت قرار می‌گرفت بلکه از طبیعت استعلا می‌یافت، بدین شکل که طبیعت و بلکه کل هستی را متعلق و موضوع دانش و اراده خود قرار می‌داد. در دستگاه دکارت، انسان در عمل‌ شأن و جایگاهی خدایی می‌یافت و به ارباب و مالکی تبدیل می‌شد که طبیعت را با خلع ید از مالک قبلی آن(خدا) به تصرف درمی‌آورد.

امتداد تحولات گرایشی: علم

ظهور علم جدید در واقع مهم‌ترین قطعه پازل مدرنیته بود که بدون آن اصلا جهان مدرن شکل نمی‌یافت. این علوم که از نجوم آغاز شد و با مکانیک به اوج رسید محصول قائل‌شدن به نوعی استقلال برای طبیعت و نیروهای طبیعی بود. نیروی اصلی این تحول هم در واقع نه اندیشه‌ها و ایده‌های جدید که بیش از آن امیال و انگیزه‌ها و منافع نو بود. از این مسئله می‌توان به «روح بیکنی علم جدید» یاد کرد؛ چرا که وی غایت جدیدی برای علم ساخت. تا پیش از این، مطالعه طبیعت به هدف شناخت نظم و ناموس طبیعت برای هماهنگی با آن بود؛ چرا که طبیعت تجلی‌گاه جلال و شکوه خداوندی قلمداد می‌شد و معرفت به آن در جهت تلاش برای منطبق‌کردن زندگی با این نظم متعالی بود اما بیکن غایت علم طبیعی را نه سازگاری با طبیعت که تسلط و سیطره بر آن تعریف کرد. این سرآغاز تحول در علم و سپس تقویم مدرنیته شد.

مطالب مرتبط
ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.