کتاب جدید جولین باگینی دربارۀ هیوم گشت‌وگذاری آموزنده در دنیایی است که فیلسوف در آن می‌زیست

هيوم مرد تناقض‌هاست، آيا چنين کسی می‌تواند مرشد خودياری شود؟

مبلغ/ فلسفه رابطۀ پردردسری با کسب‌و‌کار خودیاری دارد. فیلسوفان دیدگاه‌هایی نظام‌مند دربارۀ چگونه زیستن ارائه می‌دهند، اما نه برای پیرویِ صرف، بلکه برای بحث و استدلال. بااین‌همه در سالیان اخیر شاهد چاپ سیلی از کتاب‌ها بوده‌ایم که فیلسوفانِ مُرده را همچون راهنمای زندگی تصویر می‌کنند. از ارسطو و اپیکور تا ویلیام جیمز و نیچه. آخرین قربانی یا شاید هم اولین برندۀ این جریان محبوب دیوید هیوم است، چرا که کتاب جدید جولین باگینی دربارۀ او، هم خودیاری است، هم چیزی بسیار فراتر.

به گزارش «مبلغ» به نقل از ترجمان، کِیرِن سِتیا،لس‌آنجلس ریویو آو بوکس —  فلسفه رابطۀ پردردسری با کسب‌و‌کار خودیاری دارد. از طرفی، فیلسوفان دیدگاه‌هایی نظام‌مند دربارۀ چگونه زیستن ارائه می‌دهند و، از طرف دیگر، قرار نیست این دیدگاه‌ها را چشم‌بسته بپذیریم یا، مثل کتاب، یکی را از قفسه برگزینیم، بلکه خلق شده‌اند تا دربارۀ آن‌ها بحث شود. با اینکه این کشمکش عمیق در جریان است، در سالیان اخیر شاهد چاپ سیلی از کتاب‌ها بوده‌ایم که فیلسوفانِ مُرده را همچون راهنمای زندگی تصویر می‌کنند. این کتاب‌ها می‌آموزند که چطور یک رواقی باشیم، چگونه می‌توان اپیکوری بود، ویلیام جیمز چگونه می‌تواند زندگی شما را نجات دهد، یا مسیر آزادراه سقراط به جادۀ ارسطو را نشان می‌دهند و یا ما را به پیاده‌روی با نیچه می‌برند.

آخرین قربانی یا شاید هم برندۀ این جریان محبوب دیوید هیوم است، از غول‌های جنبش روشنگری اسکاتلند که بسیاری او را بزرگ‌ترین فیلسوف انگلیسی‌زبان می‌دانند. هیوم خالق مجموعه‌ای از مسائل شکاکانه است، از این‌همانی شخصی گرفته تا مسئلۀ ذات و انتقاد او به علیت. او خالق یک نظریۀ اخلاقی طبیعی‌گرایانه است که همدلی انسانی در آن نقشی محوری دارد. کتاب گفت‌وگوها دربارۀ دین طبیعی (۱۷۷۹) نوشتۀ هیوم، به‌ قول آیزایا برلین، «شاید بهترین رساله دربارۀ این موضوع» باشد. هیوم پیشگام حوزۀ نوظهور روان‌شناسی بود و اکتشافاتی مانند «اثر تأخر»۱ و تنزیل هذلولی۲ و نقش رهیافت آنی۳ در شناخت و «خطای بنیادین اسناد»۴ را پیش‌بینی کرده بود. هیوم همچنین جستارنویسی برجسته بود و خالق پرفروش‌ترین کتاب تاریخ در بریتانیا بود تا اینکه کتاب انحطاط و سقوط امپراتوری روم (۱۷۷۶-۱۷۸۹) به قلم ادوارد گیبون منتشر شد (گیبون هیوم را «تاسیتوس اسکاتلند» می‌نامید). حتی مخالف سرسختی همچون جیمز بازول، نویسنده و تاریخ‌نگار معاصر او که از بی‌دینی هیوم وحشت‌زده بود، او را «بزرگ‌ترین نویسندۀ بریتانیا» می‌دانست. جولین باگینی در کتاب راهبر بزرگ معرفی درخشان و جذاب و دقیقی از زندگی و آثار هیوم ارائه می‌دهد و فهرستی جامع از اصول و پندهای هیومی را، به‌شکل ضمیمه‌ای، در کتاب گنجانده است.

با تمام این علو درجات، هیوم فرد مناسبی برای نصیحت‌کردن نیست. او نقشی اساسی در جدایی فلسفه و خودیاری در قرن هجدهم داشت. هیوم میان «کالبدشناس» که در پیِ یافتن «نهان‌ترین اصول و منشأهای» ذهن یا جسم است و «نقاش» که «توصیفگر زیبایی و ظرافت کارهای» ذهن یا جسم است تمایز قائل می‌شود. او در نخستین اثر بزرگش به نام رساله دربارۀ طبیعت آدمی (۱۷۳۹) نقش یک کالبدشناس را بازی می‌کند و در انتها هشدار می‌دهد: کالبدشناس نباید نقاش را تقلید کند و نباید در تشریح و ترسیم اجزای کوچکِ پیکر انسانی تظاهر کند که به پیکرها هرگونه حالت و رفتاری جذاب و برازنده می‌دهد». هیوم استدلال می‌کند فیلسوف اخلاق نباید بکوشد تا ارزش‌های اخلاقی را جذاب‌تر جلوه دهد، بلکه باید چیستی آن را تحلیل کند.

وقتی موضوع اخلاق تمام می‌شود و وارد بخش‌های متافیزیک می‌شویم، نتیجۀ فلسفیدن‌های هیوم، حتی کمتر از حوزۀ اخلاق، مطلوب می‌شود. اواخر کتاب اولِ رساله دربارۀ طبیعت آدمی ذیل عنوان درباب فهم می‌نویسد: «نخست از آن تنهایی مفلوک خود در فلسفه‌ام مدهوش و در وحشتم. هیولایی کریه برای خودم می‌سازم که قادر نیست با جامعه بیامیزد و یکی شود، هیولایی که تمام روابط انسانی از او گرفته شده و در پریشانی به حال خود رها شده است». مشخصاً این فلسفه به درد خودیاری نمی‌خورد!

باگینی نیز سعی ندارد خلاف این را نشان دهد. او سعی دارد، با ترسیم هیوم همچون یک الگو و نه مربی، این واقعیت‌های عجیب را دور بزند: این زندگی هیوم است که برای ما راهنماست، گرچه زندگی او از آثارش جدایی‌ناپذیرند. باگینی از سوگ‌نامه‌ای که دوست صمیمی هیوم، آدام اسمیت، نوشته بود الهام می‌گیرد: «در کل، چه در زندگی و چه در مرگ، همیشه هیوم را، تا جایی که محدودیت‌های بشری اجازه می‌دهد، نزدیک‌ترین انسان به کمال فضل و نیکی دانسته‌ام». کسانی که هیوم «معدود اطرافیان» می‌نامید او را می‌ستودند، ولی جماعت مذهبی که او رسوایشان می‌ساخت چنین نبودند. کلیسای اسکاتلند کوشید تکفیرش کند (و شکست خورد) و کلیسای کاتولیک کتاب‌هایش را ممنوع کرد. وقتی سوگ‌نامۀ اسمیت در رثای هیوم منتشر شد، او را لعنت کردند که چرا اخلاقیات فردی مرتد را ستوده است.

دشوار بتوان با حس خشمی که معاصران هیوم را برمی‌انگیخت همدردی کرد. اصلاً چرا باید برای کسی مهم باشد که هیوم به مسیحیت باور نداشت؟ ولی نمی‌توان بدون اشاره به خشمی پیچیده‌تر و مربوط‌تر به این کتاب نزدیک شد. چگونه می‌توانیم هیوم را الگو بدانیم وقتی می‌دانیم او نژادپرستی ثابت‌قدم بود؟ زمان‌بندی باگینی برای انتشار این کتاب یا خیلی عالی است یا بسیار بد. هم‌زمان با انتشار کتاب، دانشجویان دانشگاه ادینبرا طوماری امضا کرده بودند تا نام بلندترین ساختمان دانشگاه که «برج دیوید هیوم» نام داشت تغییر کند. دانشگاه نیز موافقت موقت خود را اعلام کرد تا بعد موضوع را کامل بررسی کنند؛ این ساختمان فعلاً نامی ندارد و با نام آدرسش شناخته می‌شود. انگیزۀ این کارزار از پانوشتی تکان‌دهنده در یکی از مقالات هیوم می‌آید که بخشی از آن چنین است:

به گمانم سیاهان، به‌لحاظ طبیعی، پست‌‌تر از سفیدها هستند. تقریباً هیچ ملت متمدن یا حتی انسان برجسته‌‌ای، چه در کردار و چه در پندار، با آن رنگ پوست وجود نداشته است. […] بماند که بردگان سیاه زیادی در گوشه و کنار اروپا هستند که هنوز نشانی از نبوغ در هیچ‌یک از آن‌ها دیده نشده است. البته این انسان‌های پست و بی‌سواد میان ما رشد خواهند کرد و به حرفه‌های مختلف خواهند پیوست. گفته می‌شود در جامائیکا مرد سیاهی هست که استعداد دارد و می‌آموزد، ولی احتمالاً به‌سبب دستاوردهای ناچیزش پرآوازه شده و تحسین می‌شود، دستاوردهایی در سطح یک طوطی که چند جمله را آموخته و تکرار می‌کند.

هیوم این نوشته را بازبینی کرده و دوباره انتشار داده بود و این سخنان در نسخۀ نهایی هم هست و نشان می‌دهد نظر قطعی اوست. اگرچه در بریتانیای آن روزگار خبری از جنبش ضد نژادپرستی نبود، همه نیز با این نظر او موافق نبودند؛ هیوم حتی با معیارهای آن روزگار نیز نژادپرست بود. هیوم در این موضوع صرفاً نظاره‌گر نبود. باگینی می‌نویسد «هیوم از اربابش، لرد هرتفورد، خواست تا مزرعه‌ای را در گرنادا بخرد که می‌دانست با کار بردگان اداره می‌شد». این پانوشت هیوم نادیده نماند و ایمانوئل کانت در مشاهداتی درباب احساس امر زیبا و والا  (۱۷۶۴) با همدلی از آن یاد کرد و نژادپرستان «علمی» قرن نوزدهم نیز آن را پی گرفتند.

پرسشی که کتاب باگینی طرح می‌کند این است که با واقعیت‌هایی این‌چنین چه باید کرد. باگینی، بی‌آنکه منکر این واقعیت شود، قاطعانه از زمان‌‌پریشی این اتهامات علیه هیوم می‌گوید، مانند تاریخ‌دان برجسته، تام دیواین، که این تصمیم دانشگاه را تقبیح کرده است. باگینی می‌نویسد «نمی‌توانیم تعصبات نادرست گذشته را بی‌اهمیت بپنداریم و بر آن چشم ببندیم». و ادامه می‌دهد:

اما گمراه‌کننده است اگر فکر کنیم که دیدگاه‌های نژادپرستانه یا جنسیتی یا سایر عقاید متعصبانۀ یک چهرۀ تاریخی، خود‌به‌خود، صلاحیت تحسین و گرامی‌داشت را از او می‌گیرند. کسانی که دیگر نمی‌توانند نگاهی مثبت به این چهره‌ها داشته باشند از درک این نکته عاجز مانده‌اند که ذهن ما انسان‌ها، حتی ذهن برجسته‌ترین انسان‌ها، چقدر تحت‌تأثیر شرایط اجتماعی است. امروزه این تعصبات به‌قدری اشتباه دانسته می‌شوند که بسیاری از ما نمی‌توانیم درک کنیم که در گذشته چنین نبوده است و آن انسان‌ها فاسد تلقی نمی‌شده‌اند.

شاید بعضی از کسانی که آن طومار را امضا کرده‌اند، با خطای زمان‌پریشانه، بر این باورند که هیوم «فاسد» بوده و او را نژادپرست می‌دانند، ولی احتمالاً بسیاری از آن‌ها معتقدند که میزان مسئولیت هیوم در باور به آن عقاید ربطی به موضوع ندارد: اهانت‌آمیزبودن نام‌گذاری یک بنا به نام فردی نژادپرست ربطی به عذر و بهانۀ او و میزان مسئولیتش در باور به نژادپرستی ندارد.

البته این بدین معنی نیست که من با آن طومار و کارزار تغییر نام موافقم. تغییر نامِ هرچند موقتِ آن ساختمان نیز حرکتی بی‌طرفانه نیست و سوگیری شناختیِ «اثر لنگرانداختن»۵ را ایجاد می‌کند، چیزی که شاید هیوم هم در تفکراتش با آن آشنا بود و پیش‌بینی‌اش کرده بود. این سوگیری شناختی حالت پیش‌فرض و نخستینی (تغییر نام) تعریف می‌کند که محتملاً نتیجۀ تأمل در این موضوع را به همان سمت خواهد کشاند. ولی باگینی در دفاع از هیوم بسیار پیش‌تر می‌رود، تا جایی که او را با «ستون‌نویسی در یکی از روزنامه‌های دوره و زمانۀ خودمان» مقایسه می‌کند که «آرا و عقاید گوناگونی دارد و لزوماً دربارۀ تمام آن‌ها عمیق و مفصل نیندیشیده است، نژاد نیز برای هیوم یکی از این موضوعات بود». ای‌کاش چنین بود، اما فراموش نکنیم که شهرت هیوم مدیون مشاهدات و تأملات موشکافانۀ او در سرشت انسانی است و این پانوشت در مقاله‌ای مردم‌شناسانه جای گرفته که نامش «درباب ویژگی‌های شخصیتی ملت‌ها» است. او این پانوشت را افزوده تا نشان دهد این ادعا که تفاوت در سرشت انسان‌ها از شرایط اجتماعی آن‌ها ریشه می‌گیرد محدودیت‌هایی دارد. پس هیوم ستون‌نویسی نبود که دربارۀ موضوعی ناآشنا می‌نوشت؛ او دانشمندی در علوم اجتماعی بود که نظر «کارشناسانۀ» خودش را ارائه می‌داد.

حال چه باید گفت؟ دربارۀ تغییر نام ساختمانی که، به‌ قول باگینی، «بیشتر شبیه آپارتمان‌های بزرگ دولتی مخصوص اسکان فقراست تا مکان یادگیری» نمی‌دانم چه باید کرد. ولی می‌دانم این پرسش که آیا اکنون هیوم شایستۀ ستایش است یا نه پرسش مفیدی نیست. باید جوانبی از او را تحسین کنیم و جوانبی را نه. این موضوع ما را به همان مقایسه‌ای که هیوم مطرح کرده می‌رساند. دانش کالبدشناسی برای نقاش مفید و حتی لازم است، پس فلسفۀ اخلاق هم منبعی برای خودیاری است. اما فضیلت هیچ‌یک از این‌ها نیست: سوژۀ نقاشی است یا مدلِ آن. و البته نمی‌دانم چرا فکر می‌کنیم که خودِ نقاش یا آسیب‌شناس هم باید زیبا باشد. باگینی اشارۀ معناداری به چاقی و غبغب و نگاه بی‌روح هیوم می‌کند که چالشی هستند برای صورتگر او (هیوم هم موافق بود. در نامه‌ای نوشته وقتی هیکلش را در آیینه می‌دیده احساس شرم می‌کرده است). اگر این مقایسۀ هیوم را پی بگیریم به این نتیجه می‌رسیم که نابغۀ فلسفۀ اخلاق یک چیز است و فضیلت اخلاقی چیزی دیگر. اگر این مقایسه صحیح باشد، نمی‌توانیم انتظار داشته باشیم که قهرمانان عرصۀ اندیشه قدیس و معصوم باشند. یکی از معاصران هیوم که او را در تورین دیده بود و فردی نکته‌بین بود نوشته است: «صورتی پهن و چاق و دهانی گشاد داشت […] پیکر و ظاهرش بیشتر شبیه کدخدایی شکم‌باره بود تا فیلسوفی ناب. […] به گمانم حکمت و دانش تاکنون خود را در کسوتی چنین کریه پنهان نکرده است». به‌جای خیره‌شدن به تن هیوم باید ذهن او را موشکافی کنیم.

در اقدامی تأمل‌انگیز، باگینی هنگام توضیح زندگی‌نامۀ هیوم ما را به گردش در مکان‌هایی می‌برد که فیلسوف در آن‌ها وقت گذرانده است. می‌نویسد: «فلسفه، به‌خصوص در کشورهای انگلیسی‌زبان، معمولاً نگاهی نا‌زمانمند و نامکانمند به ایده‌ها و استدلال‌های فلسفی دارد». ولی هیوم محصول شرایط اجتماعی بود: شرایط اجتماعیِ مناطق روستایی اسکاتلند که در آنجا پرورش یافت، شرایط اجتماعی دانشگاه ادینبرا در دوران نوجوانی و کالج یسوعی در لافلش فرانسه. باگینی به این مکان‌ها می‌رود، دنبال میخانه‌هایی در پاریس و انجمن‌های علمی ادینبرا می‌گردد و خانه‌هایی را که هیوم در آن‌ها زندگی کرده بود پیدا می‌کند. نتیجه برای او ناامیدکننده است: شهر لافلش حوصله‌سر‌بر است، میخانه‌های پاریس را پیدا نمی‌کند و تخریب خانۀ هیوم در نیوتاون ادینبرا آزارش می‌دهد. جست‌وجوی باگینی ارمغانی هم دارد: هتل مجلل د برانکاس که اینک اقامتگاه رسمی رئیس مجمع ملی فرانسه (یکی از دو مجلس فرانسه) است و هیوم وقتی در پاریس بود آنجا اقامت داشت. تصاویر جانداری که او از این مکان‌های هیومی گرفته است در فصول سراسر کتاب گنجانده شده است و سفر هیوم را پیش چشمانمان زنده می‌کند.

هیوم در خانواده‌ای مرفه در ۲۶ آوریل سال ۱۷۱۱ به دنیا آمد و کودکی خود را در مناطق روستایی مجاور گذراند و در ابتدای نوجوانی وارد دانشگاه ادینبرا شد. به گفتۀ خودش، چندان خیری از آن نبرد: «استاد چیزی در چنته نداشت که در کتاب‌ها یافت نشود». هیوم مدرکی از آن دانشگاه دریافت نکرد و شروع به خودآموزی کرد که در مسیرش به لافلش او را در دام مالیخولیا انداخت، ولی با همان خودآموزی از آن نجات یافت. او در لافلش رساله‌ دربارۀ طبیعت آدمی را نگاشت که کمتر از آن چیزی که فکرش را می‌کرد موفقیت در پی آورد. هیوم با کمی اغراق می‌نالید که «مطبوعات وقعی بر آن ننهادند»، ولی مقالات بعدی او محبوب شدند. هیوم در آن زمان به‌واسطۀ نگارش کتاب شش‌جلدی تاریخ انگلستان (۱۷۵۴-۶۱) که هشت سال را صرف آن کرد شهرتی به هم زد.

علی‌رغم شهرت روز‌افزونش، بی‌دینی او مانع از حضور او در حرفۀ دانشگاهی شد. درخواست او برای کرسی اخلاق و فلسفۀ روحانی دانشگاه ادینبرا در سال ۱۷۴۵ رد شد و، شش سال بعد، دانشگاه گلاسکو نیز درخواست او برای کرسی منطق را نپذیرفت. هیوم هنگام نگارش تاریخ انگلستان در پاریس بود و دیداری اتفاقی و بدفرجام با ژان ژاک روسوی پارانوئید داشت. هیوم نهایتاً در ۲۵ اوت ۱۷۷۶ تسلیم مرضی شد که امروزه حدس می‌زنیم سرطان رودۀ بزرگ باشد. طی تمام این اتفاقات، او حس شوخ‌طبعی خود را از دست نداد. کشیش الکساندر کارلایل با به‌خاطر‌آوردن مهمانی‌های شام هیوم نوشت: «در عیشِ معصومانه و طعن مطبوع رقیبی نداشت».

باگینی عناصر کلیدی اندیشۀ هیوم را در مکان مناسبش قرار می‌دهد. در کالج لافلش، که یکی از مشهورترین فارغ‌التحصیلانش رنه دکارت است، تفاوت شک‌گرایی هیومی با شک‌گرایی دکارتی را می‌آموزیم. هیوم «شک‌گرایی مقدم» دکارت را نقد می‌کند، زیرا بار اثباتی را بر گردن مخالف شک‌گرایی می‌گذارد و در‌نتیجه پاسخ‌ناپذیر است. شخصیت شک‌گرای رساله با «شک اغراقی» نمی‌آغازد، بلکه با خرد نشان می‌دهد که خرد «خود را بر‌می‌اندازد و کمترین میزانی از شواهد در هیچ گزاره‌ای باقی نمی‌گذارد». بااین‌حال، هیوم شک‌گرایی عادی نبود، زیرا او به خرد عام باور داشت، خرد عامی که در زندگی روزمره در ذهن هیوم وجود داشت. باگینی از فیلسوف پراگماتیست آمریکایی، چارلز سندرس پیرس، نقل‌قولی می‌کند: «به آنچه در قلبمان شک‌ناپذیر است، در فلسفه هم نباید شک کرد».

تأکید لازمی که در کتاب باگینی از قلم افتاده این است که چه خوانش‌های نادرستی در این موضوع از هیوم شده است. به شکلی شگفت‌آور، هیوم تقریباً به هیچ‌یک از آموزه‌هایی که به او نسبت می‌دهند باور نداشت: «شک‌گرایی هیومی» (رد استدلال استقرایی ساده)؛ «نظریۀ انگیزشی هیومی» (اینکه ما تحت‌تأثیر امیال هستیم و نه باورها)؛ «درک هیومی از خِرد کاربردی» (اینکه کاملاً ابزارگرایانه است و دربارۀ به‌کارگیری وسیله در راستای هدف)؛ «اصل هیوم» (اینکه نمی‌توان از «است» به «باید» هیچ استنباط برحقی ارائه داد)؛ «نظریۀ هیومی علیت» (به‌مثابۀ پیوستگی مدام) و بسیاری موارد دیگر. این‌ها همگی نظریه‌هایی هستند که هیوم رد کرده بود (شاید باید نتیجه بگیریم که نباید نام هیوم را بر چیزی بگذاریم). باگینی اشاره‌ای به این خوانش‌های نادرست نمی‌کند و حتی در جای‌جای کتاب سعی دارد این موارد را نادیده بگیرد. برای همین نیز وقتی دربارۀ نظریۀ قضاوت اخلاقی هیوم می‌آموزیم -پس از مشاجرۀ او با روسو- طبیعی است که باگینی در برابر هر سطحی از شک‌گرایی مقاومت کند:

هیوم حس‌های اخلاقی ما را با حس‌های پنج‌گانه مقایسه می‌کند. می‌گوید «شاید بتوان فسق و فضیلت را با صدا و رنگ و گرما و سرما مقایسه کرد که، طبق فلسفۀ مدرن، هیچ‌یک از ویژگی‌های اشیا نیستند و صرفاً برداشت ذهن از آن‌هاست». اما اینکه ما چیزی را گرم یا سرد، قرمز یا آبی درک کنیم البته که به سرشت اشیا بستگی دارد.

نزد هیوم، این واقعیت که عدالت یک فضیلت است به همان اندازه عینی است که علف سبز است. برخلاف برداشت رایج، هیوم اخلاق را به خطر نمی‌اندازد.

هیومی که باگینی تصویر می‌کند «یک فضیلت اساسی هیومی را همواره حفظ می‌کند: تواضع. […]هیوم در اندیشه محتاط بود و دیگران را نیز به احتیاط فرامی‌خواند». باگینی حدس می‌زند شاید برای همین نیز «او هرگز از اهمیت دانشگاهی به تحسین عمومی نرسید. […] آرای او معقول‌تر از آن است که کسی را متعجب سازد و آن‌قدری رادیکال نیست که توجه برانگیزد». در اینجا نکته‌ای نهفته است: آرای رادیکال زیادی به هیوم نسبت داده می‌شود. او به بسیاری از آن‌ها باور نداشت، ولی به برخی معتقد بود. به‌ نقل از باگینی، «شرح هیوم از این‌همانی شخصی مثالی عالی از خردورزی و استدلال متواضعانه‌ای است که او می‌ستود». ولی نظریۀ او دربارۀ «خود» تکان‌دهنده است: اینکه بنده و شما، به‌شکل ماده‌ای که دارای ویژگی‌هایی است، وجود نداریم. این نظریه حاصل برداشتی ناقص از ذهن به‌مثابۀ توده‌ای از «تأثرات» و «ایده‌ها»ی عکس‌مانند است که درنتیجه هیوم را بی‌نیاز از پدیده‌هایی مانند باورها می‌سازد. هیوم باورها را ایده‌هایی «جاندار» می‌پندارد، یعنی اگر باور داشته باشید که قرار است باران ببارد، درواقع تصاویری رؤیاوار و عمیقاً جاندار از بارش در ذهن دارید. باور رابطه‌ای است میان سوژه و آنچه به آن باور دارد -رابطه‌ای که فقط زمانی منطقی به نظر می‌رسد که سوژه‌ای در میان باشد.

«چنگال هیوم»، که نام‌گذاری بسیار خوبی دارد، نیز بسیار شگفت‌آور است. طبق این اصل، تمام خردورزی و استدلال مربوط به «روابط ایده‌ها» یا واقعیت‌های تجربی است. این آموزه در یکی از بهترین نوشته‌های هیوم توضیح داده می‌شود:

الوهیت یا متافیزیک مدرسی را فرض کنیم […] سپس از خود بپرسیم، آیا حاوی هرگونه استدلال مرتبط با مقدار یا تعداد است؟ نه. آیا حاوی هرگونه استدلال تجربی مرتبط با واقعیات یا هستی است؟ نه. پس آن را بسوزان و نابود کن: زیرا که چیزی نیست جز سفسطه و اوهام.

گرچه هیوم معقول بود، ولی رادیکال نیز بود. بالاتر گفتم که دشوار بتوان با حس خشمی که معاصران هیوم را برمی‌انگیخت همدردی کرد، ولی فرض کنید مسیحی سنتی هستید و در کتاب تاریخ طبیعی دین (۱۷۵۷) نوشتۀ هیوم چنین چیزی می‌خوانید:

اصول مذاهب را بکاوید که دنیا را فراگرفته است. بعید است قانع شوید چیزی جز رؤیاهای انسانی مریض باشند: شاید هم آن‌ها را همچون بازیگوشیِ میمون‌هایی در کالبد انسان ببینید و نه اظهارات جدی و قاطع و متقنِ موجودی که خود را به عقلانیت مزین می‌داند.

هیومی که از کتاب باگینی می‌آید جمع اضداد است: مردی فروتن که «عشق به شهرت ادبی» را «اشتیاق غالب» خود می‌داند؛ اندیشمندی محتاط که نتیجه‌گیری‌هایش معمولاً تند است؛ انسانی با ذهنی باز و منعطف که به‌شوخی تشویق به کتاب‌سوزی می‌کند.

امروزه از هیوم، با آن خطاهای فکری و اخلاقی، چه می‌توان آموخت؟ این پرسشی است پرثمر. از نژادپرستی هیوم می‌توان آموخت که، به‌ نقل از باگینی، «بزرگ‌ترین اذهان بشری نیز […] دچار تعصب و ضعف و نقاط کور هستند». ولی هنوز چیزهای بسیاری می‌توان آموخت از نقد هیوم بر دین، نظریۀ اخلاقی طبیعی‌گرایانۀ او و باور او به پیوستگی انسان با باقی طبیعت. اما شاید نادیده‌گرفته‌شده‌ترین نکته‌ای که می‌توان آموخت این باشد که مطالعۀ سرشت آدمی نزد هیوم به روان‌شناسی تجربه‌محور باز‌نمی‌گردد، بلکه منبعث از سال‌های میانۀ عمر اوست که به مطالعۀ تاریخ گذراند. فیلسوفان معاصر معمولاً خود را با پژوهش‌های روان‌شناسی مشغول می‌کنند و گاهی تا آنجا پیش می‌روند که خودشان هم آزمایش‌هایی ترتیب می‌دهند. این فیلسوفان به‌ندرت نوشته‌های تاریخی هیوم را می‌خوانند و معمولاً هیچ وقعی به تاریخ نمی‌نهند. ولی، همان‌طور که هیوم هم می‌دانست، وقتی موضوع انسان باشد، آزمایش‌های کنترل‌شده نیز محدودیت‌هایی دارند. تنها کاری که می‌شود کرد این است که «در این علمِ معطوف به انسان، تجربه‌هایمان از مشاهدۀ محتاطانۀ زیست انسانی را جمع‌آوری کنیم و همان برداشتی را از آن‌ها داشته باشیم که در جریان عادی امورات جهان می‌نمایند». نزد هیوم، تاریخ انگلستان از رساله دربارۀ طبیعت بشری سرچشمه می‌گرفت و جدا از آن نبود. برای همین نیز در جستاری به سال ۱۷۴۱ دربارۀ مطالعۀ تاریخ نوشت:

به‌راستی که اگر کوتاهی عمر انسان و دانش محدودمان را از آنچه حتی در زمان خودمان می‌گذرد در نظر داشته باشیم، معقول این است که بپذیریم اگر اختراع علم تاریخ نبود تا بتوانیم از تمام اعصار گذشته و دورترین ملت‌ها تجربیاتی داشته باشیم، در فهم و دانش، همیشه کودک می‌ماندیم. […] به‌درجاتی می‌توان گفت کسی که آگاه به تاریخ باشد گویی از ابتدای جهان زنده بوده است.

میان تمام خوانش‌های نادرستی که از هیوم می‌شود برداشتی که تاریخ را در آزمایش و تجربه به حاشیه می‌سپارد افسوس‌برانگیز‌ترین است. هیوم انسان‌شناسی پر‌خطا بود، ولی درست می‌گفت که انسان‌شناسیِ فلسفیِ مجهز به تاریخ اساس این رشته است. این حوزه‌ای است که شوربختانه مغفول مانده است.

رویکرد کتاب باگینی به هیوم مانند رویکرد هیوم به پادشاهان و ملکه‌های انگلستان است: ولتر در سال ۱۷۶۴ به‌درستی نوشت: «جناب هیوم در تاریخی که نگاشته است نه طرفدار پارلمان است و نه طرفدار سلطنت، نه پیرو مسیحیت مشایخی است و نه پیرو کلیسای انگلستان؛ او صرفاً قاضی‌ای بی‌طرف است». اگر باگینی نقاش باشد، بیشتر رامبرانت است تا آلن رمسی (که پرتره‌ای خوشایند از دیوید هیوم جوان در ردایی به‌رنگ قرمزنارنجی روشن خلق کرد). اما باگینی کالبدشناسی نیز می‌داند و همین‌طور تاریخ و جغرافیا. برای همین نیز کتابش صحنه‌ای پرداخته که شخصیت اصلی در آن دلربایی می‌کند، خواه او را بستاییم و خواه نه. کتاب باگینی، به‌مثابۀ یادمانی برای دیوید هیوم، به‌اندازۀ آن بنای دانشگاهی مناقشه‌برانگیز نیست، ولی آموزنده‌تر است.

 

اطلاعات کتاب‌شناختی:

Baggini, Julian. The Great Guide: What David Hume Can Teach Us About Being Human and Living Well. Princeton University Press, 2021.

پی‌نوشت‌ها:

  • این مطلب را کِیرِن سِتیا نوشته و در تاریخ ۲۵ مه ۲۰۲۱ با عنوان «To Err Is Humean» در وب‌سایت لس‌آنجلس ریویو آو بوکس منتشر شده است و برای نخستین بار با عنوان «هیوم مرد تناقض‌هاست، آیا چنین کسی می‌تواند مرشد خودیاری شود؟» در بیست‌وسومین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ بابک طهماسب منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۱۱ مرداد ۱۴۰۱با همان عنوان منتشر کرده است.
  • • کِیرِن سِتیا (Kieran Setiya) استاد فلسفه در ام.آی.تی است و در مطبوعات نیز می‌نویسد. عمدتاً در زمینه اخلاق، معرفت‌شناسی و فلسفه ذهن کار می‌کند. نوشته‌های او در لندن ریویو آو بوکس، ایان، نیویورک تایمز و دیگر جاها به انتشار رسیده است. از کتاب‌های او می‌توان به میان‌سالی: راهنمایی فلسفی (Midlife: A Philosophical Guide) و زندگی سخت است: چگونه فلسفه می‌تواند به ما در یافتن راه کمک کند (Life Is Hard: How Philosophy Can Help Us Find Our Way) اشاره کرد.

[۱] Recency effect: سوگیری شناختی که منجر می‌شود چیزهایی را که اخیراً شنیده‌ایم بیشتر به یاد بیاوریم و مدنظر قرار دهیم [مترجم].

[۲] hyperbolic discounting: یکی از خطاهای ادراکی و از سوگیری‌های شناختی است که منجر می‌شود فرد به دستاوردهای کوتاه‌مدت تمایل بیشتری داشته باشد تا نتایج بلندمدت [مترجم].

[۳] Heuristics: استفاده از اطلاعات موجود با فنونی که لزوماً بهینه و کامل و منطقی نیستند، برای دستیابی سریع به پاسخ [مترجم].

[۴] fundamental attribution error: نوعی سوگیری شناختی که منجر می‌شود رفتار اجتماعیِ فرد را به عوامل شخصیتی و هویتی پایدار او ربط دهیم و نقش محیط پیرامون آن فرد و واکنش او به آن را نادیده بگیریم [مترجم].

[۵] Anchoring effect: سوگیری شناختی که طی آن ذهن در فرایند تصمیم‌گیری به نخستین اطلاعاتی که به دست می‌آورد بیشتر تکیه می‌کند [مترجم].

مطالب مرتبط
ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.